along A road

میزان جرئتِ من به امادگی ای بستگی داره که هیچ وقت فکر نکنم موعدِ دلخواهم فرا برسه

یکی از ثابت ترین ارزوهای همیشگیم، برای بدست اوردن لحظه ها، زمان مرگم، دیوانگی هام
 
 
 
 
۱۶ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۳۶


الف میگه کارهایی که می کنیم روی چهره امون اثر میزاره.. روی حالتامون. من دارم فکر میکنم به برخوردهام به ارامش عجیب این روزهام ، به کلنجار رفتن با خودم به خاطر روابطم لابه لای ادمها. چقدر همه چیز در من تناقض داره! چقدر فیلمی که ازم توی تولد گرفته شده از حالت هام.. از چیزی که میزاره با افکارم حال کنم، دوره..

درست زیر همین لباس منی پنهان شده که وجودشو از اتفاق مدیون همین چهره است. چشمام روز به روز ریز تر میشه چه بسا کم سو تر. دستام بلندن ولی به نرسیدن خیلی فکر می کنم. انگشتام انگار باد شدن که شاید تایپ کردن بتونه معجزه ای کنه.. قد و هیکل و سایز سینه های تختمم همیشه منو از خودم ناامید تر کردن/ یادمه یه بار توی یادداشت های گوشیم نوشتم که باید به پایان رفتن این چهره ایمان داشته باشم و بهتر ادامه بدم. 

چهره ای که برای روابط به کار میاد. برای ارضا شدن الت .. شاید واقعن به اندازه ی افکاری که همیشه ستایش کردم میتونه به ادمی همون حال و هول رو بده .. ولی نه !!! باید بدوم و بدوم و بدوم..






۱۵ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۸

نمی تونم ببخشمش!

قبل تر حس می کردم مدیونشم. مدیون سقفی که بالای سرم گذاشته. مدیون بودنش، مدیون مادی ترین چیزها. ولی تموم این حس دیانت رو نگاه های هوس الودش ازم پاک کرده. توی چشماش مردی رو می بینم که ابرو خریدن به اندازه ی عمر من ارضاش کرده! روزی نبوده که به از دست دادن نگاه ها و این سقف و حسِ اینکه دارمش.. فکر نکنم.

اما زندگی بدون اون یعنی حذف تنها عذابـم پس..

مدیونشم وقتی به من تونسته نشون بده اتاق و خلوت ادمی چه معنایی میده. اینکه جفت بازوهات محکم گرفته شه پرت شی گوشه ی اتاقُ بفهمی حتی این اتاق و خلوت هم متعلق به تو نیست. متعلق به انگشت اشاره ایه که ازت انتظار اطاعت داره .. به من فهمونده که "احترام" شبیه خیلی از کلمه هایی که به خاطر تقدس بوجود اومدن، معنای غلطی رو به خودش گرفته.. پس به خاطر منافع، انتظارِ احترام گذاشتن یه جور دیگه ای تعبیر میشه. به من فهمونده دختر بودن اینجا، کنار سنتی ترین خانواده ها و باید و نباید ها چه زندانیــه




۰۶ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۲۳

- اخرای فیلم، همین طور که لپ تاپ رو شکمم بود  و گرمای تشعشع شده ازش حسابی کفریم می کرد.. دیگه بغضی در کار نبود. چون تموم گرما از شکمم رسید به چشمام تا بالشت هم به این دما تنی زده باشه./ فیلمایی که محوریتشون "پیری" های دمِ مرگ ان، خیلی سخت با من سازش پیدا می کنن. اما خصوصیت بارز لاک پشتی بودنشون توی سر تاپام رخنه می کنه و عذابم میده.. ارومم می کنه.. فکریـم می کنه.. حوصله امو سر می بره.. می سوزونتم.. اخرش هم گریمو در میاره.


- هیچ وقت دوست ندارم بگم مـُرده ام. و فقط زنده ام! این فقط می تونه حرف ادمهایی باشه که دنیا رو نمی تونن قبول کنن. مردگی رو جزئی از زندگی ندیده باشن. حرفِ زنده های بی مخـه.. حتی منم گاهی این بی مخی ها به کله ام میزنه و نمی دونم چه اصراری برای نفی شون دارم.


-خواهرم دمِ عروسیش خودشو از 65 کیلو رسوند به 55.. هیچ وقت عشقشو به همسرش درک نکردم اما حاضر شد بره شهرستانی که دور تر از اینجاست. اینقدر شبیه مادرمه که هر شب از خواب می پره و گریه می کنه. اینقدر شبیه همیم که با ناباوری توی زندگیمون دنبال شکافی باشیم تا شبیه همه درد کشیده باشیم. و من اونجا یه تنه مجبورم بخندم و بگم افسرده نباشین!

+" توی این جنگل وقایع، همیشه منطقی غیرعادی به نظر میرسه" [دقیقه ی 82 فیلم]

اینجاست که "همیشه" گفتنش جوون میده!





۰۱ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۱۰


چه چیز و چه موقع ما را اینگونه یبس کرد ؟





۲۷ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۵

باید با شادی های ناخواسته ای که این روزها سراغم اومده کنار بیام. اینقدر کِیـفم کوکه، که فکر کنم باید سری عکس های سلفیمو با همین عنوانِ "کیفِ کوک تحمیلی" توی اینستا انتشار بدم. حتی عجیبه که یه همچین ایده ای سراغم میاد. انگار نمیدونم غر زدن از حال خوش قراره همه چیز رو وخیم تر کنه. من واقعن ادم ناسپاسی ام وقتی فکرِ پلیدِ گسترده کردنِ شادی برای زودتر جمع شدنشو با خودم مرور می کنم.. 

واسه همیناست که "وقتی نیچه گریست" رو با ولع تمام، شمرده شمرده جویدم تا بلکه درمانی واسه خودم پیدا کنم. نصف راه حل هایی که توی کتاب گفته بود رو من با گوشت و استخوان پیدا کرده بودم. همین از دور نگریستن به افکاری که شبیه کرم تنهامون نزاشتن، ستایش خورشید و حس کردن گرمایی که می تونه به افکار بده، دلباختن به فلسفه های خام، از همه مهم تر بیان کردن افکار واسه پاک کردنشون از ذهن یا بالعکس رشدشون.. /   

تصویر " مسجد شاه" از جلوی چشمام تکون نمیخوره. عزمتش همونقدره که از بس تکرار شده واسه کسایی که میدون رو زیر پا گذاشتن که عادی ترین قسمت میدون براشون حساب بشه .. همینه که میشه پاتوق کتاب خوندن ها و افتاب گرفتن ها و درست خز ترین جای میدون برای بودنِ من! 





۲۵ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۹
دیگه از خونه بیرون زدن توی کوچه پس کوچه ها لذت همیشگی رو ندارن. غیرتیم کردن این ادمهای اطراف، که که اونا هم از قدم زدن همون چیزی رو می برن که من! که یه تصویر های همگانی ، یه محدودیت های انگشت شمار، تپش قلب های مسخره، به فکر فرو رفتن های ساده ای رو داره دنیا واسمون می سازه. دیگه چند ماهه که فکر شباهتم به همه ی مردم داره با من یکی میشه. که بیام هضم اتفاقات و تجربه های نامتشابه رو با شرایط هر نفر بسنجم و بگم مرگ یه بارِ مشخصیه. نه کمتر نه بیشتر! 
بی حوصلگی و حجم فکر هایی که اونقدرها هم نیستن.. تکرار عادت روزهای تلخم رو ازم طلب می کنن. کنارِ موسیقی بلند، تاریکی اتاق، وقتی توی یکی از مسخره ترین لباسهام قایم شدم فکر نکنم کسی برای تماشا وجود داره و فضا رو با خودم یکی کنم. انگار زمینی باشم که برای بارِ اول، اولین روزنه هاش به اسمون باز میشه و بخواد این عامل تغییر ( باد! ) تمام بدنشو حین رقص لمس کنه..
حملاتم رو کوتاه رها می کنم .. توصیفاتم کوتاه می مونن چون همه توصیفی بیش نیستن! و بزارین بگم از این مکر توصیف ها از این لذت که دارن منو از اصل ها دور تر می کنن.  من چی دارم برای گفتن جز چیزهایی که شما هم دیدین؟ چی حس کردم جز چیزهای که شما هم شاید چشیدین؟ 
 
 
 
 
 
 
 
۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۴

دلم می خواد با جزئیات ازش حرف بزنم. ولی میترسم دستم رو بشه، حداقل واسه خودم! وقتی حرف می زنه کله امو جوری که انگار از داستان هایی که تعریف می کنه لذت نمی برم و گیو اِ شِـت هم به موضوع نمیدم بالا و پایین می برم. ولی واقعیت اینه که محو قیافه ی شیطنت امیز پسرونشوم. با چشمایی که تهِ حدقه ی خاصِ خودش بالاخره یه برق هایی واسه خودشون دارن.. تا چند روز بعد از کنارش بودن هنوز فکر می کنم سرگیجه دارم .. بوی تنش، گوشهاش، گردنِ کلفت لُـریش، بازوها و طرز جدی بودنش. مطمئنم وقتی دارم حتی به زخم دستش هم توجه می کنم چشمام حالت خمار پیدا می کنه و دستم رو میشه. اما کاملن می فهمم چقدر عقب کشیدم. همه چیز با پیام ها شروع میشه و می بینم حتی کلمه ای از دنیای منو نمیدونه. شاید اشکال از روحیه ی دخترانه ی احمقانمونه. وقتی می بینم نمی تونیم حتی ابدیت رو برای هم تعریف کنیم.. ازش دور میشم. با خودم میگم شاید درست وقتی حرف از ابدیت بشه اون جک های معروفشو تعریف کنه و من همچنان با سری که کنارش تکون میدم درون خودم غرق بمونم.  هر از گاهی از پنجره بیرونو نگاه کنم و همه چیز کنار هم ادامه پیدا کنه. غمِ عمیق من برای ناتوانیمون از تعریف ابدیت، خنده های از ته دل و سکوتی که انگار توی حنجره اش رهایی گیر کرده! 





۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۰
چقدر خرسندم از اینکه چیزی جز ساز و اواز تسکینم نمیده. توی این همهمه بازار، وقتی دیگه به بصیرتم توی شناخت افراد و چاله چوله های زندگی شک کردم بهترین راه، انتخابِ موسیقی هاییه که از جنس خودم نمی دونستم یا اینقدر غریبه به نظر می رسیدن که باید چشم بسته با بالا و پایین رفتن نت ها منم توی سراشیبی های زندگی گم می شدم. 
ننوشتن این روزها می تونه به ابدیت بپیونده. توصیف لحظات پشت کلمات و حس هایی که با سر انگشتام حین تایپ کردن سراغم میان به نظر مزخرفن وقتی روبه روی اینه که ایستادم همین سر انگشت ها قادر نیستن توی گوشت و پوست و چشمام فرو برن تا حسی که الان دارمو به چیز شهودی تری پیوند بزنن. و انگار فرو تر رفتن همون قدم های اولِ تعصب و چیز های ترسناک تره. تواناییِ تغییر، صدها هزار فرسنگ دور تر از منه و من واقعن اندوهگینم.. مثل خودم.

 





۰۳ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۶


ارواره ی دهنِ نه چندان بزرگش کنار گوشم باز میشه و فریاد می زنه "از درد بگــو" ! برای لحظه ای خاموشی و تکرار یک جمله توی ذهن سیالم. تو تنها کسی هستی که باور کردم میتونه درد رو برام معنی کنه! برام معنی کنه.. معـنی کنه... برای توصیف این کلمه که از لحاظ اوایی هم جایگاه خوبی داره، خودم رو درون دریایی با اسمانِ غرق در طیف های قرمز تصور می کنم. فقط دستی از من به سوی اسمان از دریا بیرون مانده. صداها به گوش میرسند. وهمناک تر از چیزی که در واقعیت وجود داره. عده ای برای نجات، دستانم رو صدا می زنن. عده ای توصیف دریایی به عظمت سرخی اسمان بالاش رو طلب می کنن. و عده ای هم فریاد می زنن که شنا کردن رو فراموش نکنم. اون هم درست خلاف ریتم ها و صداهای همیشگی. سرخی اسمان از من ریشه می گیره. شنا کردن در سوزاننده ترین افتاب، حول مرکزِ هیچ وقت از درد عضلات نترسید، هیچوقت فریب صداهای دور تر را نخورید، هرگز مقصد معلوم تری جز دریا را نطلبید !

در این همهمه ی صداها و درخواست ها و واکنش ها کتفی که دست من رو از اب بیرون نگه داشته تا از سرخی اسمان دور نباشه را فراموش نکنید. همه چیز در کتف من خلاصه می شود. وقتی برای چندمین بار کنار رهگذران اشنا و غریبه کشیده شده است. تن به تن با این روابط نامطمئن کنار امده است که من رو به دریایی با اسمان سرخ علاقه مند تر کند. همین کتف بی صاحابِ پدر سگ! دردی فراتر از تن به تن شدن در روابط نامطمئن؟ سراغ ندارم! 

تمامیِ درس "چطور غرق در دریایی با اسمان سرخ شدن" در کنار تن به تن شدن با دیگران جان پیدا می کند. در تنهایی درد فقط به خفگی منتهی می شود. به یک سنگ که به پاها محکم بسته شود و تو را در اعماق فرو ببرد. اما درد کنار دیگران خفگی ناکامل است. گاهی کتف ها یاری دهنده گاهی نفس ها شیرین. و گاهن نا امید کننده تر است




۲۰ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۶