along A road

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

دارم به شبی فکر می کنم که خیال می کردم ترکم می کنه.. به خواب پناه اوردم .. اینقدر که پشت سرم صاف شده بود و درد می کرد. خواب منو محکم به اغوش کشیده بود. مثه اینکه چند تا خروس توی محله باشن، قبل از سحر شروع کردن به قوقولی خونی هایی که "قاف" نداشت. شبیه به یه ناله ی عجیب... حس می کردم تنها منم که دارم این صدارو میشنوم . به همسایه ها فکر کردم. حتی از تخت جدا شدم و توی خیالم به پنجره نگاه کردم. اما همه چیز نادیده گرفته شد و به خواب برگشتم. اون شب ترکم نکرد. پیامش اینقدر نا اشنا به نظر میومد که دیگه اهمیتی نداشت اما تسکین دهنده بود. دردِ واقعی، شب های طولانی و کابوس های تکون دهنده ان

ممکن نیست این شبها رو نخوام. اونقدر به من اطمینان نده تا ترسِ از دست دادنت رو نداشته باشم! جنگ واقعی زمانیه که همه ی دردها از بین برن.. من از ارامش بعد از طوفان بیشتر واهمه دارم.. اون وقته که معلوم میشه ثمره ای داشتی یا نه. اینکه کسی از درونت بلند شه و درِ گوشت بلند نمره ات رو فریاد بزنه . اون موقع از ترس اینکه چه زمزمه ای از خودم رو میشنوم حتی میترسم جیشم بگیره








۲۱ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۴۷

 

-تو در من چی می بینی؟

-تو خودت چی؟

-نمی دونم. یه شوهر.

(ارتور یه نگاهی به مردی که داره روزنامه میخونه میندازه.) -دقیقن برات چه معنایی داره؟

-به معنی در اختیار گذاشتن خودت

(ارتور لبهای دختر رو لمس می کنه.) 

-ادمهای مترو همیشه غمگین و تنها به نظر میان

(دوربین روی یکی از مسافرها سوار میشه دختر میپرسه)

-این یکی رو نگاه چرا قیافه اش اینطوریه

-این چیزیه که تو تصور میکنی. چهره ی اون بر اساس داستان تو تغییر می کنه. فکر کن اون داره یه خرس اسباب بازی رو برای دخترش میبره خونه و چهره اش عادی به نظر میرسه. یا چهره اش بدجنس به نظر میاد اگه اینطوری فکر کنی که با خودش یه بمب داره که کشور رو منفجر کنه.

-این من و یاد یه ترانه انداخت. چی بود؟

(دختر ترانه رو میخونه)

من چیزهای زیادی می بینم. تنها چیزی که اونا می خواستند نور بود. اونا نور کمی داشتند. انها کمی عصبی بودند. من صدای قدم هاشونو میشنوم . صداشونو میشنوم که درباره ی چیزای ساده صحبت می کنند مثل چیزایی که توی روزنامه می خونی مثل چیزهایی که هنگام غروب میگی. اونا با نو چی کار می کنند. مردان و زنان، تو به زودی سنگ ها رو میشکنی. ظاهرت شکسته اما قلبم به خاطر تو می تپه. چیزها همون هستند که هستند. هر مدت یه بار زمین می لرزه. بد اقبالی همیشه هست. بسیار عمیق بسیار عمیق... تو اسمان ابی رو باور کن. این احساسیه که به خوبی اون رو میشناسم. من هنوز به زمان هایی معتقدم. من هنوز معتقدم، باید بگم اما به گوش هایم اعتماد ندارم. اوه ، بله بسار به تو شبیهه . من شبیه تو هستم. مثل تو مثل ماسه مثل خونی که برای همیشه می ریزه مثل انگشتی که همیشه زخمیه. من یه انسان دیگه هستم

 


 

 

 

۲۰ اسفند ۹۵ ، ۰۴:۱۹

یادمه خواهرم همیشه توی دعواهای خانوادگی چیزی نمی گفت میزاشت مامان بابا حرفشونو بزنن بعدن کز میکرد گوشه ی اتاق و گریه هاش واسه من بود. به یه سنی که رسیدم هر چند کوچیکتر بودم دستشو می گرفتم و ازش می خواستم اینبار دعوا کنیم. این داد و قال نباید توی دلمون می موند.. ادمها وقتی به زندگیشون نگاه می کنن فقط حساب خودشونو چک می کنن. اونا بی خبرای محض ان. شاید حق هم دارن

کلمه ها کنار هم میان و اگه واقعن چیزی توی درونتون باشه مدت زیادی. به بار میشینه. پس بگین .. داد بزنین .. 

من از حامی های مشاجره ام .بهترین راه برای شنیدن کسایی که دوستشون دارید.



 

۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۲۱