along A road

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

در این زندگی نه چندان مهم، این هیاهوهای دونفره، حتی هیاهوی تنهایی های نه چندان پایدار، این لبخندهای چندان به نظر عمیق، تفکرهای چندان و چندان دیگران.. عشق های بی پایان و دوری معشوقه از عاشق های نه چندان مطمئن، دل سوزی های مردم چندان و چندان بی تفاوت، این حرفها و منطق های نه چندان منطقی خودم اصلن، درک من از درکیات حاصل .. از این چندان و چندان هایی شبیه به تضاد و تاریکی و سرگیجگی و امید و غرورِ نه چندان چهره ها، صداها، گذرها، نفس ها.. چندان که غم را در وجودم به نیش کشیده باشم، چندان که شادی را.. چندان که سکوت را به سخره کشیده باشم، چندان که به ستایشش نشسته ام به همراه اواز گنجشکک ها و زوزه ی بادهایی که چندان هم برایم آشناییتی ندارند


=» فقط که این چندان هایِ ناتمامِ تاکیدن خیلی خلاصه، قید بمانند .. چون فعلیتی برایم باقی نگداشته اند. 



۲۳ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۱۷
بلانچ:
من هرگز زن قوی ای نبوده ام. وقتی مردم جوان هستند برای روشنایی محیطشان از رنگ های لطیف استفاده می کنند - رنگ هایی به لطافت پروانه ها- و فانوسی های کاغذی روی چراغ می گذارند، اما این برای زیبا بودن کافی نیست. باید جوان و جذاب باشی و من دارم پژمرده می شوم. نمی دانم تا کی دیگران را می توانم فریب دهم ..






۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۱۶

چه چیز در من جریان گرفت.. کدامین گام ها کدامین نفس ها بودند که این گونه اشفته ام کردند. وقتی رگهایم می تپند تا به انها هم نگاهی بیاندازم، چه چیز ممکن است در من جاری گشته باشد. حال که سعی کردم دور باشم. حال که در دوری نزدیکم و در نزدیکی دوری جستن را بی فایده یافتم. حال که زبانم را کسی نمی فهمد .. با شنیدن تشبیه هایم دیوانه خطاب می شوم و با هر رسیدنی دست از پا برای دهان گشودن و سخن گفتن نمی شناسم.. وقتی که کلماتِ گستاخ در ما ارام می گیرند چه چیزی در انسان جاری می شود. وقتی زمستان در کنار من است اما هنوز هم چیزی را درونم به جریان می بینم... به راستی/ اکنون که احمقم اکنون که همه ی سوال های مضحک شیرین به نظر می رسد. اکنون که کلمات حباب می شوند و بازی بازی می رسند دمِ گوشم تا ترکیدن. اکنون، که نواها بی رحم اند. که همه چیز، بیهوده اما مثل همیشه است.




۱۳ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۲۰

تا رسیدن به دمایی که جسمم هوشم رو ازم بگیره و جایی که مثل درخت سرمازده ای از همه ی دنیا جامونده باشم.. تا اون زمانِ به خصوص که حتی در واقعیت برای رسیدن به این غربت خیال کردم.. تا اون زمان، من همون دختری خواهم بود که رد طوفان و بهمن و سردی هایی که نچشیده روی تخت خوابش آتیش می گیره. ردِ پای ادمهایی که خیلی بزرگ تر از اون بودن رو لمس کرده و شبیه همون درخت یخ زده شاهد زمستون های اطرافشه.. من اون دختر می مونم. چون "ماندن" از فعل هاییه که گذر زمان حروفش رو برام شمرده. من همین جا می مونم. شاید چون تحمل بار ردپاهای خودمو ندارم. منِ بی چاره




۰۳ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۱۰

 


اخ، عوضی بودن! به اندازه ی برداشتن چاقو و انداختن یه خراش گنده روی پوست نرمم برای هک کردن اینکه حتی وقتی دارم اینکارو می کنم یه جور تعالی رو حس می کنم و اره لبخندمو ببین...... دل و جرئت ندارم. نه به اندازه ی کافی. نه تنها برای عوض کردن ارایش خودمو یه جور کندن از این صورت، حتی برای کم کردن شر خیلی ها! چون فقط احمق ان و نمی فهممشون 




۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۴۵