along A road

۱۷ مطلب با موضوع «برداشت ازاد» ثبت شده است

توی این دو هفته ی بی رحم، توی این لحظه های سختی که محال بوده اشکم دم مشکم نباشه. وقتی شبونه از درد و لرز پریدم از خواب. یا وقتی خیره شده بودم به جا مونده هامون .. باید فکر می کردم چقدر خودمو گول زده بودم .. که چه ساده دل خوش کرده بودم به استدلال هایی که باور نداشتم و قورتشون دادم. و نمی دونستم که یک باره قراره همه ی بی باوری هام، به خودم .. به منطقم .. بشه کابوس این دو هفته بشه سیلی های بابام بشه بی طاقتی ام موقع به یاد اوردن تو.

سستی ریشه دوونده توم. میخوام برگردی. می خوام بشنوم ادم ها هر استدلالی رو به زبون نمیارن. 

یه صحنه هایی از یادم نمیره. من سفید تنم بود. تو بنفش مرده..  من خیره به دستات و تو بی تفاوت. لعنت بهت که برام بی اهمیت بودی و شدی کسی که منو بیشتر از هرکس به خودم شناخت. منِ حساسِ کون لخت



۱۳ آبان ۹۶ ، ۰۰:۱۸

 

-تو در من چی می بینی؟

-تو خودت چی؟

-نمی دونم. یه شوهر.

(ارتور یه نگاهی به مردی که داره روزنامه میخونه میندازه.) -دقیقن برات چه معنایی داره؟

-به معنی در اختیار گذاشتن خودت

(ارتور لبهای دختر رو لمس می کنه.) 

-ادمهای مترو همیشه غمگین و تنها به نظر میان

(دوربین روی یکی از مسافرها سوار میشه دختر میپرسه)

-این یکی رو نگاه چرا قیافه اش اینطوریه

-این چیزیه که تو تصور میکنی. چهره ی اون بر اساس داستان تو تغییر می کنه. فکر کن اون داره یه خرس اسباب بازی رو برای دخترش میبره خونه و چهره اش عادی به نظر میرسه. یا چهره اش بدجنس به نظر میاد اگه اینطوری فکر کنی که با خودش یه بمب داره که کشور رو منفجر کنه.

-این من و یاد یه ترانه انداخت. چی بود؟

(دختر ترانه رو میخونه)

من چیزهای زیادی می بینم. تنها چیزی که اونا می خواستند نور بود. اونا نور کمی داشتند. انها کمی عصبی بودند. من صدای قدم هاشونو میشنوم . صداشونو میشنوم که درباره ی چیزای ساده صحبت می کنند مثل چیزایی که توی روزنامه می خونی مثل چیزهایی که هنگام غروب میگی. اونا با نو چی کار می کنند. مردان و زنان، تو به زودی سنگ ها رو میشکنی. ظاهرت شکسته اما قلبم به خاطر تو می تپه. چیزها همون هستند که هستند. هر مدت یه بار زمین می لرزه. بد اقبالی همیشه هست. بسیار عمیق بسیار عمیق... تو اسمان ابی رو باور کن. این احساسیه که به خوبی اون رو میشناسم. من هنوز به زمان هایی معتقدم. من هنوز معتقدم، باید بگم اما به گوش هایم اعتماد ندارم. اوه ، بله بسار به تو شبیهه . من شبیه تو هستم. مثل تو مثل ماسه مثل خونی که برای همیشه می ریزه مثل انگشتی که همیشه زخمیه. من یه انسان دیگه هستم

 


 

 

 

۲۰ اسفند ۹۵ ، ۰۴:۱۹
 از قبل انتظار چنین طمعی رو می کشیدم. حس کردم یه تیکه قلوه ی داغ توی دهنمه.. پیش بینی کردن یه سمته. واقعیت چنان مبهوتم کرد، که با هر بار مکیدن لب بالاییم من صرفن بوسه ی ریتمیکی رو روی لبش تکرار کنم. انتظارم طمع خنک تریه.. مزاجم سرد تره.. دوست داشتم این گرمای من باشه که قراره سرمایی رو اب کنه. اما غافل از اینکه، این منم که از رنگ رخسار خودم بی خبرم








۱۵ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۲۷

- اخرای فیلم، همین طور که لپ تاپ رو شکمم بود  و گرمای تشعشع شده ازش حسابی کفریم می کرد.. دیگه بغضی در کار نبود. چون تموم گرما از شکمم رسید به چشمام تا بالشت هم به این دما تنی زده باشه./ فیلمایی که محوریتشون "پیری" های دمِ مرگ ان، خیلی سخت با من سازش پیدا می کنن. اما خصوصیت بارز لاک پشتی بودنشون توی سر تاپام رخنه می کنه و عذابم میده.. ارومم می کنه.. فکریـم می کنه.. حوصله امو سر می بره.. می سوزونتم.. اخرش هم گریمو در میاره.


- هیچ وقت دوست ندارم بگم مـُرده ام. و فقط زنده ام! این فقط می تونه حرف ادمهایی باشه که دنیا رو نمی تونن قبول کنن. مردگی رو جزئی از زندگی ندیده باشن. حرفِ زنده های بی مخـه.. حتی منم گاهی این بی مخی ها به کله ام میزنه و نمی دونم چه اصراری برای نفی شون دارم.


-خواهرم دمِ عروسیش خودشو از 65 کیلو رسوند به 55.. هیچ وقت عشقشو به همسرش درک نکردم اما حاضر شد بره شهرستانی که دور تر از اینجاست. اینقدر شبیه مادرمه که هر شب از خواب می پره و گریه می کنه. اینقدر شبیه همیم که با ناباوری توی زندگیمون دنبال شکافی باشیم تا شبیه همه درد کشیده باشیم. و من اونجا یه تنه مجبورم بخندم و بگم افسرده نباشین!

+" توی این جنگل وقایع، همیشه منطقی غیرعادی به نظر میرسه" [دقیقه ی 82 فیلم]

اینجاست که "همیشه" گفتنش جوون میده!





۰۱ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۱۰
چقدر خرسندم از اینکه چیزی جز ساز و اواز تسکینم نمیده. توی این همهمه بازار، وقتی دیگه به بصیرتم توی شناخت افراد و چاله چوله های زندگی شک کردم بهترین راه، انتخابِ موسیقی هاییه که از جنس خودم نمی دونستم یا اینقدر غریبه به نظر می رسیدن که باید چشم بسته با بالا و پایین رفتن نت ها منم توی سراشیبی های زندگی گم می شدم. 
ننوشتن این روزها می تونه به ابدیت بپیونده. توصیف لحظات پشت کلمات و حس هایی که با سر انگشتام حین تایپ کردن سراغم میان به نظر مزخرفن وقتی روبه روی اینه که ایستادم همین سر انگشت ها قادر نیستن توی گوشت و پوست و چشمام فرو برن تا حسی که الان دارمو به چیز شهودی تری پیوند بزنن. و انگار فرو تر رفتن همون قدم های اولِ تعصب و چیز های ترسناک تره. تواناییِ تغییر، صدها هزار فرسنگ دور تر از منه و من واقعن اندوهگینم.. مثل خودم.

 





۰۳ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۶

وقتایی که حالمون خوبه و فکر می کنیم از هر جهان ازادیم، این وقتها چیزی شده که من بی خبرم؟ نکنه درست اون لحظه، دقایقِ بعد از حرفی بود که بهِم زد؟ انگشتامو خواست ببینه، بعدش هم گفت تــار..؟   یا وقتی همه چیز حتی روابط جفت و جورن؛ توی راه برگشت می تونی چشماتو ببندی و به ریتم زندگی گوش کنی چی ؟  نکنه حس خنکای باد وسط افتابه که جسم ادمو توی زندگی شناور میکنه؟ چیه هاان؟ اون اکسیرِ حس اینکه ازادی یا به اندازه ی لازم دیوانه و رهایی..

اگه اون اکسیر، قدم زدن بعد از تجریه کردن همه ی ریتم ها و پستی و بلندی های دنیای من و تو بود. بیا تکرارش کنیم. به اندازه ی کافی برای تکرار لحظه های رهایی نیستم؟ به اندازه ی کافی قدرتمند نیستم که حرفهایی که همیشه میزنمو از گوش ها پاک کنم؟ اینکه شبیه اسب های میدون امام زیر شلاق های بی رحمانه ی نگاه ها بار کلمات رو به تنهایی به دوش بکشم؟

مهم نیست چقدر حس می کنیم تحت کنترلیم .. تحت کنترل این مخِ بی در و پیکر وقتی بین همه ی چند راهی ها گیر کرده. بزن بپریم ^.^





+  "LET BE"

۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۴۲






هی منتظرم خالص تر باشم.. هر هفته، هر روز، هر ساعت.. فکر جمع و جور کردن این اتاقِ ذهنِ پریشون می پیچه توی کله ام . دیوارها باید دوباره رنگ شن .. مشخصن خاکستری! باید عکس ادم های زندگیمو بچسبونم به در و دیوار تا شبیه تر شه به خودم. باید اماده شه واسه ورود ادم هایی که دوست دارم اینجا رو ببینن. این اتاق باید درست شبیه منِ پریشون باشه. ولی می چسبه به ساعت دیگه به روز دیگه به هفته های دیگه.. دو تا کتاب خریدم جدیدن. من توی کتاب خوندن از کروکدیل های فاضلاب هم اروم ترم. دو سه تا کتاب هم نیمه کاره به پلکم اویزوونن که همش فقط خواب الودم می کنن. هیچ چیز توی دنیا جلوتر نمیره. باید بالاخره فیلمهای سیاه سفیدی که الف قولشو داده ازش بگیرم. باید آت اشغال های روی میز رو بریزم پایین و اون طرح هایی که توی مخم جا مونده رو روی کاغذ بیارم.. هر هفته هر روز هر ساعت

درست دو هفته است که از تستی که واسه تئاتر دادم میگذره .. به هم ریخته ترم کرد. اروم و قراری هم نمونده. دوباره هورمون هام جابجایی شدن. رفتم سراغ ادمها .. ازشون حرف میکشم. دلقک میشم میزارم از زیر دندونام تا نافمو ببینن و بشکافن. میدونم دانشگاه نرفتن و متر کردن خیابونا می تونه راه حل باشه اما حتی حاضر نیستم قدم بردارم. همه ی این به هم ریختنا هم منتظرن. منتظر خالص تر شدن. انگار که تموم روح و انگیزه هام پخش شده باشن گوشه گوشه ی دنیا. یادمه این موقع ها روز می شمردم . چند روز تا برگشت به خودم می تونه کافی باشه؟ 

روزشماری های زجر اور و مراقبه های مثبتی که چیزی جز تهوع و بالافاصله یه حال خوب و بعدش برگشت به حالت نرمال و ناخواسته ام نداره. سکوت . خلوت . جنون. دوری. شبیه یه بوداییِ احمق مست کرده ام. چرا باید از همه ی اینها به تهوع و خلاصی بعدش دل ببندم؟ چرا جنون پشیمونی برام به بار میاره؟ افکارمو تا ته دنیا و ادمهایی که می شناسم پخش می کنم و بعد دلخوش می کنم که بازی دادم.؟ کی می فهمه تو این بازی من فقط رنگ عوض کردم و روابط خواستن پرت تر شم توی عمقی که ته نداشته باشه




 




+ این فیلم، این داستان ..



۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۴۸

برگشت ناپذیر، اسم خوبیه. به اندازه ای که حتی اسم مناسبی باشه واسه ی دخترم شاید هم پسرم. نوشتن این پست اندازه ی به دنیا اوردن همین نوزاد ازَم کَند.. حتی حالا هم که توی دستامه نمی دونم چطور نگاهش کنم تا بهتر باشه.. چطور دیدنش تسکین دهنده اس.. کجای چشماش، دیدی که من به زندگی داشتم رو نهفته.. دقیقن کجای پاهاش شبیه به کبودی پاهام بعد از متر کردن خیابون های شهرمه.. یا اصلن بلده هااا کنه؟ تار کنه دور و برشو، نادیده بگیره دانسته هاشو و با وجود کبودی ها جلو بره؟  

برگشت ناپذیر، تو به معنی زمان زاده شدی ولی زمان نیستی. محدود به منی. به انسان بودنمون. فرض کن یه توپ چندلایه باشی.. بهت خواهم گفت کجای لایه ی اول، دوم و سوم شکسته می شی. برگشت ناپذیر ها شبیه هم زندگی می کنن. به همین خاطر دوست ندارم صدای شکستگی دیگه ای توی دنیا بپیچه .. دستمو بگیر، بیا با هم، زمان نباشیم دخترکم :'(





۰۳ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۴۷
بلانچ:
من هرگز زن قوی ای نبوده ام. وقتی مردم جوان هستند برای روشنایی محیطشان از رنگ های لطیف استفاده می کنند - رنگ هایی به لطافت پروانه ها- و فانوسی های کاغذی روی چراغ می گذارند، اما این برای زیبا بودن کافی نیست. باید جوان و جذاب باشی و من دارم پژمرده می شوم. نمی دانم تا کی دیگران را می توانم فریب دهم ..






۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۱۶

تا رسیدن به دمایی که جسمم هوشم رو ازم بگیره و جایی که مثل درخت سرمازده ای از همه ی دنیا جامونده باشم.. تا اون زمانِ به خصوص که حتی در واقعیت برای رسیدن به این غربت خیال کردم.. تا اون زمان، من همون دختری خواهم بود که رد طوفان و بهمن و سردی هایی که نچشیده روی تخت خوابش آتیش می گیره. ردِ پای ادمهایی که خیلی بزرگ تر از اون بودن رو لمس کرده و شبیه همون درخت یخ زده شاهد زمستون های اطرافشه.. من اون دختر می مونم. چون "ماندن" از فعل هاییه که گذر زمان حروفش رو برام شمرده. من همین جا می مونم. شاید چون تحمل بار ردپاهای خودمو ندارم. منِ بی چاره




۰۳ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۱۰