along A road

۱۷ مطلب با موضوع «برداشت ازاد» ثبت شده است

 


اخ، عوضی بودن! به اندازه ی برداشتن چاقو و انداختن یه خراش گنده روی پوست نرمم برای هک کردن اینکه حتی وقتی دارم اینکارو می کنم یه جور تعالی رو حس می کنم و اره لبخندمو ببین...... دل و جرئت ندارم. نه به اندازه ی کافی. نه تنها برای عوض کردن ارایش خودمو یه جور کندن از این صورت، حتی برای کم کردن شر خیلی ها! چون فقط احمق ان و نمی فهممشون 




۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۴۵

به یاد نمیارم. همین دیروز صبح بود که یه فلسفه ی عجیب و غریب گریبانم رو گرفت. تا اواسط کوچه دنبالم بود ولی دقیقن طوری ناپیدا شد که حتی متوجه ناپدید شدنش نباشم. مثلن شما که توی کوچه راه می روید، به چه می اندیشید؟ می دانید که با راه رفتن خلاقیت را درون سلول های مغزتان می جوشانید. و صرفن بیشتر افکار من در طول راه رفتن متوجه خلاقیتم بوده که دقیقن کجای منحنی صعود یا نزول است نه به خلق مسئله ای! یا مثلن فکر کرده اید که تصادفن یک نفر از پشت شیفته ی شما بشود و در طول کمترین زاویه مساوی با دیدنتان منصرف بشود یا بخندد با خودش یا بترسد از اینکه تنهاست. توی تاریکی کوچه ها ایمان اورده اید؟ به خدای کودکی تان مثلن، یا به تاریکی اصلن. وقتی که درست نایی برای حرکت ندارید فهمیدید چرا از حرکت نمی ایستید؟ تا به حال دویدید توی کوچه ها، طوری که سرگیجه شوید مثل اینکه چسبیده باشید به سنگفرش کوچه و یک نفر با دکمه ی ROTATE حول منحنی نامعلومی بچرخانتتان! بعد فکر کرده اید که چه؟ چه چیز را به یاد بیاورم. مثلن اولین بار کجا بود که دستگیرم شد نگاه کردن درون چشمانش برایم دشوار است؟ یا که چه.. بعضی ها درست جوری صاف به چشمانت زول می زنند که فکر کنی خبریه  










۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۶


داشت دق میکرد. اون شب سوار ماشینش بودم. گفت میتونه روح زخمیشُ از پشت میله ها ببینه که داره فریاد می زنه.. گفت تصویری که داره خیلی سیاهه. بعد به گوشه ی ماشین نگاه میکرد و میتونستم حس کنم وقتی به روحش خیره است و اشک میریزه. گفت خسته است از اینکه همیشه درد دل شنیده و نخواست به روش بیاره که همین الان داره این کارو میکنه/ حرف زدیم و کلی خاطره ی مشابه پیدا کردیم. از غرق شدن چند روزه با هدفون و چند تا اهنگ بگیر تا شکستن شیشه ی اتاق و گریه کردن تو بغل مامان بابات وقتی می خوان باز هم زندانیت کنن. خوب یا بد یه حرفی رو زدم. گفتم من به شخصیت ها ایمان دارم. گفتم یه کیف کولی و یه برنامه ریزی می تونه همه چیز رو فراهم کنه واسه رفتن و خلاص شدن. تاییدم کرد. گفتم میری و خودتو میسازی ساختن بزرگ ترین وجهش ساختنِ یه خودتی. چشماش یرق زد. گفتم دیر یا زود منم میرم. گفت لعنتی، من حتی به خوابیدن با هرکسی برای رد شدن فکر کردم. گفتیم فقط این درد نگرانی بقیه است که تو سینه ات چال میشه! 




۲۳ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۵

 

من به اینکه همه چیز حقه ای باشه زیاد فکر کردم. شاید دنیا همون روباه مکاریه که نزدیکی های قله ی سرسبزترین لحظاتمون شبیه یه سگ، ترسناک و مشکوکه. به این فکر کردم که دقیقن همون چیزی که برای مردم معنا پیدا کرده سطحی ترینه. مردم فکر می کنن در عمق کاملن. وقتی از عشق می گن.. وقتی از تاریکی میگن شاید به خاطر چشیدن رنج،، عجیبه ولی این روزها عمیق ترین چیزها به نظرم حقه میان. به چیزهایی که تجربه کردم و معتقد شدم کافرم شاید هم از اینکه می بینم تفاوتی با بقیه ندارم دلگیرم وگرنه دنیا برای تشبیه شدن به یه روباه احمق مناسب نیست. ما مثل همیم. عشق تنها راه برای فرارمون از خستگی های زندگی و فرورفتن در وادی خیالاته. چقدر گاهی به نظرم پست میاد.. تاریکی حقه بازتر.. زمان همین طور. موسیقی. مستی.. و اونوقت فکر می کنین برای ادم چی باقی میمونه؟ من چه چیز بزرگی رو دارم؟

 

 

 

 



۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۹

 

 

لعنتی.. همیشه روزگار همه چیزش جفت و جوره.  زندگیت روی ریتم خاصی نشونه هارو یکی یکی پشت سر میزاره و گذر زمان رو می کوبه توی کلت.. لعنت به این فیلم. حتمن ارزوی زندگی من شبیه به سفر دخترک فیلمه. حتمن بهترین جا برای زندگی واسه من دل کویره. رام کردن چهارتا شتر و راه رفتن تا اینکه درد و فرم بدنت به بی فکری بکشونتت. بیزاری از ادمها و سوختن زیر افتابی که امون دادن نمیدونه. کویر و افتابش معشوقه های زندگی منن ;)

 

 


۲۱ آبان ۹۴ ، ۲۰:۴۱

غرق شدن در هنر .. شما هیچ وقت یک هنرمند واقعی نخواهید بود بلکه ان وقت که به هنر فکر نکنید و در قید اصولی نباشید. هنرمند را می شود شبیه قوطی رنگی دانست که عوامل محیطی و درونی باعث سر ریزش روی بوم شده باشند. خواهشن پرواز کردن را یاد بگیرید بی مهابا حتی سخن بگویید به مشاجره بپردازید و تجربه های واقعی داشته باشید .. اشتباه های واقعی / فکر کردن در رابطه با مسائل حتی گاهی به ضررمان تمام می شود

موسیقی متن فیلم 






۱۸ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۴

 

یادم هست بچه تر که بودم وقتی کله ام به جایی می خورد و درد می گرفت شروع می کردم برای خودم اسمم را تکرار کردن، اسم پدر و مادر و سن و سالم هم همین طور.. هیچ حدسی نمی زنم که چرا این همه از نداشتن حافظه می ترسیدم! الان فکر مى کنم حافظه تبدیل می شود به چیز دردناکی که روز به روز ضعیف ترت می کند .//

بدترین چیز بازی گرفته شدن است. چیزى که اخر فیلم معلوم مى شود! این را خوب چشیده ام.. از ادم ها باید ترسید باید ازشان فاصله گرفت . باید برای هرکدام پیش خودت چیزی نگه داری. باید حساب شده رفتار کرد.. این ها همیشه ازارم دادند، اما باید رعایتشان کنم شاید ان موقع شبیه شخصیت اصلی داستان حس کنم که توی درستترین مسیر و کنار درست ترین افرادم

 

 

 

 

 


۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۶