along A road

sleeping with enemies

دوشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۵۵ ب.ظ


داشت دق میکرد. اون شب سوار ماشینش بودم. گفت میتونه روح زخمیشُ از پشت میله ها ببینه که داره فریاد می زنه.. گفت تصویری که داره خیلی سیاهه. بعد به گوشه ی ماشین نگاه میکرد و میتونستم حس کنم وقتی به روحش خیره است و اشک میریزه. گفت خسته است از اینکه همیشه درد دل شنیده و نخواست به روش بیاره که همین الان داره این کارو میکنه/ حرف زدیم و کلی خاطره ی مشابه پیدا کردیم. از غرق شدن چند روزه با هدفون و چند تا اهنگ بگیر تا شکستن شیشه ی اتاق و گریه کردن تو بغل مامان بابات وقتی می خوان باز هم زندانیت کنن. خوب یا بد یه حرفی رو زدم. گفتم من به شخصیت ها ایمان دارم. گفتم یه کیف کولی و یه برنامه ریزی می تونه همه چیز رو فراهم کنه واسه رفتن و خلاص شدن. تاییدم کرد. گفتم میری و خودتو میسازی ساختن بزرگ ترین وجهش ساختنِ یه خودتی. چشماش یرق زد. گفتم دیر یا زود منم میرم. گفت لعنتی، من حتی به خوابیدن با هرکسی برای رد شدن فکر کردم. گفتیم فقط این درد نگرانی بقیه است که تو سینه ات چال میشه! 




۹۴/۰۹/۲۳