along A road

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

 

 

افکارى به بى پایانى شب هاى بى قرارى

گفتنى هایى با تردید به همه ى خواب هاى مرورن فراموش شده

 

۲۶ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۴

دخترخاله ی من زیباست. بی نهایت پاک است. بهترین دوست دوران کودکی من است. یک خواستگار دارد که پدرش روحانی است. از این روحانی های تهران که خرشان همه جا میرود. دخترخاله ی من یک دل نه صد دل عاشق پسرک مهندس شده است. شرط می بندم اولین بار بوده که تن صدای یک مرد را شنیده است. احمقِ بی تجربه ی هول خطابش کردم. چنان که رنگش پریده است. اشک در چشمانش جمع می بندد، وقتی دیگر، دچار شده است! میدانید چه؟ فردا در بهترین دانشگاه های تهران با مهرِ همان پدرشوهری که خرش همه جا می رفت.. فلسفه میخواند. چادر به سر می کند. می شود زن زندگی. خاطرش ارام است.. با همان صدایی که برای اولین بار دچارش کرده است به خواب می رود. کسی هست که در گیسوانش دست بکشد و احساس امنیت کند. می دانید چه؟ لبخند زدم و گفتم مبارک است.. داستان اینجا به پایان می رسد. اما من و دوستِ جانم رفتیم که فارغ از ادمهای زندگیمان پیتزا به رگ بزنیم که خبر ازدواج دوتای دیگه از دوست هایم را داد. میدانید چه؟ انشاءا... که مبارک است اما من در راه برگشت به این فکر کردم که خانواده را مِن بعد با خوا بنویسم که خانواده همانا و خواستن امنیت وقتی انگار هیچ دغدغه ی دیگر در نوزده سالگی نیست همانا. امنیت را هم عمنیت بنویسیم که همه اش ختم می شود به یک اتاق خواب دو نفره که عشق را کنار هم بودن می دانند و زندگی با یک فرد دیگر را همان قدر ساده!

 

جوهر اضافه:  به شما یک عطر حاوی اشک های مصنوعی هدیه داده می شود. روز دختر مبارک.



۲۵ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۲

 

وقتی فکر می کنم؛ کلمه ها دست به یکی کرده اند که خودمان نباشیم.. که منظور نرسد .. نه اینکه قدرت کلمه ها بیشتر از باورهای ماست و یا اینکه  قدرت همه ی کلمه ها بیشتر از چیزی نیست.. خیلی چیزها که در بی فهمی ها می شود پیدا کرد یا حتی شد ..! این ها هست. این قلمِ دروغ.. این خواندن هایی که می خانند به دروغ. و ما می سوزیم. به راحتی! با به یاد اوردن همه شب های نا ارامی، به این فکر کنید که کلمه ها دست به یکی کردند که چه باشید؟

عشق؟ دوستی؟ خبر؟ خانواده؟ کار؟ شادی یا اندوه؟ که این بود؟ که این شد؟

 

 

 

 

 



۲۲ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۳

زندگی هر کس شبیه هویت ها یک جور اصالت دارد.. رنگش را انگار گرفته شده، به دنیا امده باشد.. چقدر فلسفه ی زندگی جدید و دید تازه تر برایم دور شده. این ترسم است که روزی شبیه پدرم بشوم. با زندگیی که سال ها یک رنگ و بو داشته. یک باور. همه چیز یک بشود. مثل کبابی ای که انگار در دنیا تک است. مثل پیکنیکی که هر بار دقیقن یک جای کوه است.. ترسم از اینهاست از متحجر ماندن.. از فرزند نداشته ام می ترسم. از دیدگاهم میترسم که یک روز برای دنیا و ادمها قدیمی بیاید. و عجیب فکر می کنم بزرگترین ترس ما ادمها نه باید خدامان باشد، نه غرق شدن در خیال های دور، نه اعتیاد و زندگی ها.. نه ترس هایی که یک عمر چپانده اند توی ذهن هامان. باید از روزی ترسید که قدیمی ماند. یک جورهایی از الانی که قدیمی می شود، باید ترس داشت..! بگذاریم ذهنمان همان ذهن بچه ای بماند که چوب لباسی اتاقش ترسناک ترین موجودِ تیره ترین لحظاتش است. باید افکارمان قدرت تغییر و پرورش داشته باشند در دورترین و شاید ترسناک ترین لحظات پیری. باید شبیه خمیرهای تازه بمانیم.. گاهی اماده برای ورز دادن

جوهر اضافه: این ها همه که گفتم شعارهای تر و تمیزی هستند که معتقدم بهشان.. اما می دانید از لذت کلاسیک ماندن؟ می دانید از قبول نکردنِ کلاسیک های دیگران؟

 http://s6.picofile.com/file/8205920100/01.jpg




۲۱ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۰۱
 

ادمها به اعتقاد من دو دسته ان: عموم مردم و ادمهای بزرگ

ادمهای بزرگ هم دو دسته ان: عده ای که متعلق به اجتماعن و عده ای که به اون تعلق ندارن

مواظب ادمهای بزرگی که به جامعه تعلق می گیرند باشید اونها یا شما رو به بازی می گیرن یا فقط قصد سرگرم کردنتون رو دارن.. /

 

 

 



۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۶