along A road

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

وقتایی که حالمون خوبه و فکر می کنیم از هر جهان ازادیم، این وقتها چیزی شده که من بی خبرم؟ نکنه درست اون لحظه، دقایقِ بعد از حرفی بود که بهِم زد؟ انگشتامو خواست ببینه، بعدش هم گفت تــار..؟   یا وقتی همه چیز حتی روابط جفت و جورن؛ توی راه برگشت می تونی چشماتو ببندی و به ریتم زندگی گوش کنی چی ؟  نکنه حس خنکای باد وسط افتابه که جسم ادمو توی زندگی شناور میکنه؟ چیه هاان؟ اون اکسیرِ حس اینکه ازادی یا به اندازه ی لازم دیوانه و رهایی..

اگه اون اکسیر، قدم زدن بعد از تجریه کردن همه ی ریتم ها و پستی و بلندی های دنیای من و تو بود. بیا تکرارش کنیم. به اندازه ی کافی برای تکرار لحظه های رهایی نیستم؟ به اندازه ی کافی قدرتمند نیستم که حرفهایی که همیشه میزنمو از گوش ها پاک کنم؟ اینکه شبیه اسب های میدون امام زیر شلاق های بی رحمانه ی نگاه ها بار کلمات رو به تنهایی به دوش بکشم؟

مهم نیست چقدر حس می کنیم تحت کنترلیم .. تحت کنترل این مخِ بی در و پیکر وقتی بین همه ی چند راهی ها گیر کرده. بزن بپریم ^.^





+  "LET BE"

۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۴۲






هی منتظرم خالص تر باشم.. هر هفته، هر روز، هر ساعت.. فکر جمع و جور کردن این اتاقِ ذهنِ پریشون می پیچه توی کله ام . دیوارها باید دوباره رنگ شن .. مشخصن خاکستری! باید عکس ادم های زندگیمو بچسبونم به در و دیوار تا شبیه تر شه به خودم. باید اماده شه واسه ورود ادم هایی که دوست دارم اینجا رو ببینن. این اتاق باید درست شبیه منِ پریشون باشه. ولی می چسبه به ساعت دیگه به روز دیگه به هفته های دیگه.. دو تا کتاب خریدم جدیدن. من توی کتاب خوندن از کروکدیل های فاضلاب هم اروم ترم. دو سه تا کتاب هم نیمه کاره به پلکم اویزوونن که همش فقط خواب الودم می کنن. هیچ چیز توی دنیا جلوتر نمیره. باید بالاخره فیلمهای سیاه سفیدی که الف قولشو داده ازش بگیرم. باید آت اشغال های روی میز رو بریزم پایین و اون طرح هایی که توی مخم جا مونده رو روی کاغذ بیارم.. هر هفته هر روز هر ساعت

درست دو هفته است که از تستی که واسه تئاتر دادم میگذره .. به هم ریخته ترم کرد. اروم و قراری هم نمونده. دوباره هورمون هام جابجایی شدن. رفتم سراغ ادمها .. ازشون حرف میکشم. دلقک میشم میزارم از زیر دندونام تا نافمو ببینن و بشکافن. میدونم دانشگاه نرفتن و متر کردن خیابونا می تونه راه حل باشه اما حتی حاضر نیستم قدم بردارم. همه ی این به هم ریختنا هم منتظرن. منتظر خالص تر شدن. انگار که تموم روح و انگیزه هام پخش شده باشن گوشه گوشه ی دنیا. یادمه این موقع ها روز می شمردم . چند روز تا برگشت به خودم می تونه کافی باشه؟ 

روزشماری های زجر اور و مراقبه های مثبتی که چیزی جز تهوع و بالافاصله یه حال خوب و بعدش برگشت به حالت نرمال و ناخواسته ام نداره. سکوت . خلوت . جنون. دوری. شبیه یه بوداییِ احمق مست کرده ام. چرا باید از همه ی اینها به تهوع و خلاصی بعدش دل ببندم؟ چرا جنون پشیمونی برام به بار میاره؟ افکارمو تا ته دنیا و ادمهایی که می شناسم پخش می کنم و بعد دلخوش می کنم که بازی دادم.؟ کی می فهمه تو این بازی من فقط رنگ عوض کردم و روابط خواستن پرت تر شم توی عمقی که ته نداشته باشه




 




+ این فیلم، این داستان ..



۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۴۸