along A road

۱۹ مطلب با موضوع «حلقه ها» ثبت شده است

همیشه خواستم درست حرف زده باشم و از عبارت ها و کلمه های عادلانه ای خرج روزمرگی ها بکنم. " من هوس باز نیستم" واسه هیچ بشری صحیح نیست. از دیروز فکر می کنم منتظر اتفاقی ام که نابودم می کنه. به خاطر هوس بازی فقط. اینجوری دیگه نگران کلمه ها نیستم. خیالم راحته.. کمتر عذاب می کشم.. کمتر اینده رو پیش بینی می کنم..

درست همه چیز پیش رفت تا الان این لحظات برام پیش بیان. من اروم توی اغوشش بودم. نگاه کردم . زمزمه می کردم چه خروشی ممکنه بعد از این سکون برامون پیش بیاد. دستاشو می گرفتم و فریاد زدم من خواهان دردم. لحظات اروم رو سپری می کنم و وقتی به درد رسیدم. وقتی به اندازه ی کافی به هم تابیدیم. روبروش می ایستم و می گم که لحظه ای نبود انتظارشو نکشم . اونوقت درد شبیه نوزادی که تشنه ی محبته با من تسکین پیدا می کنه..





یکی بگه چرا من پریود نمیشم؟







۰۵ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۳۷

یادمه خواهرم همیشه توی دعواهای خانوادگی چیزی نمی گفت میزاشت مامان بابا حرفشونو بزنن بعدن کز میکرد گوشه ی اتاق و گریه هاش واسه من بود. به یه سنی که رسیدم هر چند کوچیکتر بودم دستشو می گرفتم و ازش می خواستم اینبار دعوا کنیم. این داد و قال نباید توی دلمون می موند.. ادمها وقتی به زندگیشون نگاه می کنن فقط حساب خودشونو چک می کنن. اونا بی خبرای محض ان. شاید حق هم دارن

کلمه ها کنار هم میان و اگه واقعن چیزی توی درونتون باشه مدت زیادی. به بار میشینه. پس بگین .. داد بزنین .. 

من از حامی های مشاجره ام .بهترین راه برای شنیدن کسایی که دوستشون دارید.



 

۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۲۱

زمان، حتی وقتی کتابی ورق نمی خوره بهترین استاده.. حال و هواهایی درونم تکرار میشه که منو متحیر تر می کنه.. تکرارِ تکرارهایی که حتی خودم از دانستنشون بی خبرترم. و از تکرارشون متعجب تر. زمان ماورائی ترین استادیه که سراغ دارم. از اونجا که نه به کتابی نیاز داره و نه به اطمینانی از من برای فراگرفتن درک خودش. اونقدر خودشیفته که زمانی نیست صدای گذرش رو در کنارم نشنوم . اونقدر مطمئن که شاگردش رو به بدترین حالهای خودش رها کنه.. توی سال ها و ماه هایی که درونشون به هم زده شدیم. فقط انتظار و ایمان به این استاده که ته نشین شدن رو زیباتر می کنه. صبر و صبر برای شنیدنِ سوت ممتد و بی پایان این گذر.. شبیه ناله ای از قدرتمند ترین استاد؛ وقتی خودش هم مجبور به دوش کشیدنِ باری شبیه تکراره!

 توصیف همچین استاد اندوهگین اما مغروری به اندازه ی کافی خرد کننده است. شاید شبیه سالهای مدرسه .. شیفته ی این استاد عبوس بشم. شاید نا امید تر به خاطر درک درسش.. ولی از جایی که معلوم نیست تا کجا کنارمه، دوست دارم عقبتر بندازمش 





 

۲۳ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۳۱
خستگی زده به چشمام. دیگه دورترو که نگاه می کنم چین و چروک ها باهام حرف می زنن. هنوز اینجا انتخاباته. می مونم بین امید و نداشتنش.. بین نگاه ها و مسیرمون.. می مونم بین راه، بارون می گیره .. چین و چروک ها بِهِم میگن این حالِت معنی نمیده.. زمزمه می کنن. صداشون با باد حلقه می کنه سرتاپامو.. خواب های ادامه دارِ لعنتی، یه جایی گیر افتادم. وسط یه کوه. یه رود و چندتا درخت با شاخه ها ی به هم ریخته یه سمتن. چندتا ادمی که نمی شناسم و فقط پچ پج هاشون به گوشم میرسه اون طرف تر. برعکسِ من، حال دور و اطرافم خوبه. کنار درخت ها ایستادم و مثل همیشه با شاخه ها حرف می زنم. نشونی قله رو می گیرم و گه گاه می خندم. نمی فهمم. نمی فهمم این پچ پچ ها از ادمهاست یا از شاخه ها. خستگی دیگه می زنه به گوشهام.. وسط اتوبوس هندزفری رو برمی دارم. دنیا یه زمزمه ی بلنده. یه نمایش نامه ی سیاه. طراحش ادمهای زندگیمن. با چشمهای سیاه و قهوه ای .. از دور نگام میکنن .. دیگه خستگی می زنه به انگشت کوچیکه ی پای سمت راستم.. مثه دیوونه ها راه میرم. مثه دیوونه ها وانمود می کنم. توی خونه یه لیوان اب هویج منتظرمه.. مامانم میگه، اب هویج! اما کلی سیب هم قاطیشه.. دستامو باز می کنم. اب هویج رو می خورم و سعی می کنم تعادل رو وسط این نمایشنامه از دست ندم..





۱۸ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۳۶
در این زندگی نه چندان مهم، این هیاهوهای دونفره، حتی هیاهوی تنهایی های نه چندان پایدار، این لبخندهای چندان به نظر عمیق، تفکرهای چندان و چندان دیگران.. عشق های بی پایان و دوری معشوقه از عاشق های نه چندان مطمئن، دل سوزی های مردم چندان و چندان بی تفاوت، این حرفها و منطق های نه چندان منطقی خودم اصلن، درک من از درکیات حاصل .. از این چندان و چندان هایی شبیه به تضاد و تاریکی و سرگیجگی و امید و غرورِ نه چندان چهره ها، صداها، گذرها، نفس ها.. چندان که غم را در وجودم به نیش کشیده باشم، چندان که شادی را.. چندان که سکوت را به سخره کشیده باشم، چندان که به ستایشش نشسته ام به همراه اواز گنجشکک ها و زوزه ی بادهایی که چندان هم برایم آشناییتی ندارند


=» فقط که این چندان هایِ ناتمامِ تاکیدن خیلی خلاصه، قید بمانند .. چون فعلیتی برایم باقی نگداشته اند. 



۲۳ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۱۷

چه چیز در من جریان گرفت.. کدامین گام ها کدامین نفس ها بودند که این گونه اشفته ام کردند. وقتی رگهایم می تپند تا به انها هم نگاهی بیاندازم، چه چیز ممکن است در من جاری گشته باشد. حال که سعی کردم دور باشم. حال که در دوری نزدیکم و در نزدیکی دوری جستن را بی فایده یافتم. حال که زبانم را کسی نمی فهمد .. با شنیدن تشبیه هایم دیوانه خطاب می شوم و با هر رسیدنی دست از پا برای دهان گشودن و سخن گفتن نمی شناسم.. وقتی که کلماتِ گستاخ در ما ارام می گیرند چه چیزی در انسان جاری می شود. وقتی زمستان در کنار من است اما هنوز هم چیزی را درونم به جریان می بینم... به راستی/ اکنون که احمقم اکنون که همه ی سوال های مضحک شیرین به نظر می رسد. اکنون که کلمات حباب می شوند و بازی بازی می رسند دمِ گوشم تا ترکیدن. اکنون، که نواها بی رحم اند. که همه چیز، بیهوده اما مثل همیشه است.




۱۳ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۲۰


الان که این نامه را می نویسم تو چند نفری برایم. اصلن می دانستی که من از گفتن "تو" واهمه دارم؟ از اینکه الان عشقی را در سینه ام شعله ور کرده باشم، خودم را دور می کنم؟ اما اتشی درون من شعله ور می شود اتشی که معنایی از نزدیکی و نور چشمانت را درونم درهم کرده و در خود سوزانده. نزدیکی..، هزاران بار نزدیکی، در خیالم می پرورانم وقتی شبیه دانه های ریز معطر در هوا صورتم را قلقلک دادی از تو دورتر خواهم شد. من به خودم قول داده ام که لذت این نزدیکی را در روشنایی های افتاب بینمان پنهان کنم. 


امروز هم که در خیالم کنار دیگری از تو نشستم گفت و گویی را تجربه کردم. همان وقت که از من پرسیده شد اخر دنیا کجاست و مفلسفانه افقی را به تو نشان دادم که صورتی باشد.. گفتم تَه تَه دنیا یک گودال صورتی بی ریخت است. من اینقدر از صورتی بیزارم که دست از روی چشمانم بر نخواهم داشت حتی وقتی به تَهش برسم و دورنش قدم بردارم با چشمانی بسته خواهم بود . هر رنگی هم که باشد هر فریادی هم که برسد که اینجا صورتی نیست اصلن..! من صورتی خواهم دیدش. تَه دنیا همان رنگی است که فکر کنی.. انقدر ساده که به ریش و ابای خالقمان بخندیم.. بگو .. چرا امروز غریبانه خلوت کردی مگر نه اینکه دنیا ساده است و اخر دنیا برای من و تو معنای دیگری دارد.



Between what is said and not meant and what is meant and not said..

 !most of love is LOST



۲۴ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۸

من قسم نمی خورم، توی جاده ای که درونش مسافرم و گاه و بی گاه قلبم تا اسمون روی دست اندازاش بالا و پایین میره صبور باشم. قولی نمی دم وقتی چراغی چشمک میزنه و شیفته ی کسی می شم به اندازه، به عمقِ رنگِ عجیبِ دنیا فرو برم. وقتی سبزه و رنگش،دل و روحمو توی زمین می بازونه.. تخت گاز نگیرم و منتظر فرو رفتن های عمیق تر باشم! من اصلن و ابدن قسم نمی خورم به این چیزهای عمیق، به اینکه با بوق های ممتد و تاثیرگذارم، با حرف های کوتاه و موثرم فکر رهگذری که شیفتشم رو بدزدم. جلسه ی اخر رانندگی بود که شب بود و بارونی / دلم خواست ماشین رو وسط راه بگزارم به امون خدا و با سمفونی بوق ماشین ها بدوم تا وقتی چراغ قرمزه اولین بوسه ام رو خودم] گرفته باشم!


red


 جوهر اضافه: از یک جایی به بعد هم عمق دنیا برایم ته کشید.. 




۰۴ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۵

به یاد نمیارم. همین دیروز صبح بود که یه فلسفه ی عجیب و غریب گریبانم رو گرفت. تا اواسط کوچه دنبالم بود ولی دقیقن طوری ناپیدا شد که حتی متوجه ناپدید شدنش نباشم. مثلن شما که توی کوچه راه می روید، به چه می اندیشید؟ می دانید که با راه رفتن خلاقیت را درون سلول های مغزتان می جوشانید. و صرفن بیشتر افکار من در طول راه رفتن متوجه خلاقیتم بوده که دقیقن کجای منحنی صعود یا نزول است نه به خلق مسئله ای! یا مثلن فکر کرده اید که تصادفن یک نفر از پشت شیفته ی شما بشود و در طول کمترین زاویه مساوی با دیدنتان منصرف بشود یا بخندد با خودش یا بترسد از اینکه تنهاست. توی تاریکی کوچه ها ایمان اورده اید؟ به خدای کودکی تان مثلن، یا به تاریکی اصلن. وقتی که درست نایی برای حرکت ندارید فهمیدید چرا از حرکت نمی ایستید؟ تا به حال دویدید توی کوچه ها، طوری که سرگیجه شوید مثل اینکه چسبیده باشید به سنگفرش کوچه و یک نفر با دکمه ی ROTATE حول منحنی نامعلومی بچرخانتتان! بعد فکر کرده اید که چه؟ چه چیز را به یاد بیاورم. مثلن اولین بار کجا بود که دستگیرم شد نگاه کردن درون چشمانش برایم دشوار است؟ یا که چه.. بعضی ها درست جوری صاف به چشمانت زول می زنند که فکر کنی خبریه  










۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۶


داشت دق میکرد. اون شب سوار ماشینش بودم. گفت میتونه روح زخمیشُ از پشت میله ها ببینه که داره فریاد می زنه.. گفت تصویری که داره خیلی سیاهه. بعد به گوشه ی ماشین نگاه میکرد و میتونستم حس کنم وقتی به روحش خیره است و اشک میریزه. گفت خسته است از اینکه همیشه درد دل شنیده و نخواست به روش بیاره که همین الان داره این کارو میکنه/ حرف زدیم و کلی خاطره ی مشابه پیدا کردیم. از غرق شدن چند روزه با هدفون و چند تا اهنگ بگیر تا شکستن شیشه ی اتاق و گریه کردن تو بغل مامان بابات وقتی می خوان باز هم زندانیت کنن. خوب یا بد یه حرفی رو زدم. گفتم من به شخصیت ها ایمان دارم. گفتم یه کیف کولی و یه برنامه ریزی می تونه همه چیز رو فراهم کنه واسه رفتن و خلاص شدن. تاییدم کرد. گفتم میری و خودتو میسازی ساختن بزرگ ترین وجهش ساختنِ یه خودتی. چشماش یرق زد. گفتم دیر یا زود منم میرم. گفت لعنتی، من حتی به خوابیدن با هرکسی برای رد شدن فکر کردم. گفتیم فقط این درد نگرانی بقیه است که تو سینه ات چال میشه! 




۲۳ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۵