along A road

۱۷ مطلب با موضوع «believe it or not» ثبت شده است

این روزها بیشتر خودمو سرزنش می کنم. شاید بپرسی سرزنش برای چی؟ 

نشستم و دارم خودمو می خورم به خاطر اینکه کجا کم گذاشتم.. کی ها رو خندوندم .. چرا تنها موندم تو 21 سالگی.. چرا ارزوهام هر سال موقع تحویل سال یه شریک برای خوشحالتر بودن بوده؟ .. گریه هام .. دارم صحنه هایی که روبروم نشستی و من تمام توجهم رو بهته رو به یاد میارم .. اونوقت تمرکز می کنم اولین اشک از چشم راستم سرازیر میشه یا چپ

سرگرمیم روزها خوندن همین مطلب های عامیانه و دانستنی های مینیماله. اگه اولین اشک ازچشم چپ بیاد به خاطر غمه. اگه از راست از شوقه و اگه همزمان از دو چشمت اشک بیاد. تو ادم نا امیدی هستی

نمیدونم به خاطر نانوشته هام هم خودمو سرزنش می کنم یا نه.. وقتی افکارم پلاسیده میشه این میاد تو ذهنم که پلاسیدگی اونقدرها هم بد نیست . مثل میوه هایی که اول سرکه میفتن .. شاید هم شرابی بشن که هیچ وقت مزه نکردم

اره الان حس زن خانه داری رو دارم که روی چارپایه ی چوبی اشپزخونه نشسته..شوهرش هست . بچه هاش رسیدگی میخوان. خودش هزار تا حسرت داره.. داره نا امیدی هاشو اشک های چشم چپ و هم راستشو به عطر تازگی و سرکه انداختن تشبیه می کنه. 

سرزنش کلمه ی قدرمندیه. حتی بیشتر از شوهری که توی اتاقه و براش مهم نیستی. سرزنش باعث میشه تو از مغزت کار بکشی به ایده هات برسی. به بچه هات 





۱۳ مرداد ۹۶ ، ۲۰:۴۶

همیشه خواستم درست حرف زده باشم و از عبارت ها و کلمه های عادلانه ای خرج روزمرگی ها بکنم. " من هوس باز نیستم" واسه هیچ بشری صحیح نیست. از دیروز فکر می کنم منتظر اتفاقی ام که نابودم می کنه. به خاطر هوس بازی فقط. اینجوری دیگه نگران کلمه ها نیستم. خیالم راحته.. کمتر عذاب می کشم.. کمتر اینده رو پیش بینی می کنم..

درست همه چیز پیش رفت تا الان این لحظات برام پیش بیان. من اروم توی اغوشش بودم. نگاه کردم . زمزمه می کردم چه خروشی ممکنه بعد از این سکون برامون پیش بیاد. دستاشو می گرفتم و فریاد زدم من خواهان دردم. لحظات اروم رو سپری می کنم و وقتی به درد رسیدم. وقتی به اندازه ی کافی به هم تابیدیم. روبروش می ایستم و می گم که لحظه ای نبود انتظارشو نکشم . اونوقت درد شبیه نوزادی که تشنه ی محبته با من تسکین پیدا می کنه..





یکی بگه چرا من پریود نمیشم؟







۰۵ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۳۷

دارم به شبی فکر می کنم که خیال می کردم ترکم می کنه.. به خواب پناه اوردم .. اینقدر که پشت سرم صاف شده بود و درد می کرد. خواب منو محکم به اغوش کشیده بود. مثه اینکه چند تا خروس توی محله باشن، قبل از سحر شروع کردن به قوقولی خونی هایی که "قاف" نداشت. شبیه به یه ناله ی عجیب... حس می کردم تنها منم که دارم این صدارو میشنوم . به همسایه ها فکر کردم. حتی از تخت جدا شدم و توی خیالم به پنجره نگاه کردم. اما همه چیز نادیده گرفته شد و به خواب برگشتم. اون شب ترکم نکرد. پیامش اینقدر نا اشنا به نظر میومد که دیگه اهمیتی نداشت اما تسکین دهنده بود. دردِ واقعی، شب های طولانی و کابوس های تکون دهنده ان

ممکن نیست این شبها رو نخوام. اونقدر به من اطمینان نده تا ترسِ از دست دادنت رو نداشته باشم! جنگ واقعی زمانیه که همه ی دردها از بین برن.. من از ارامش بعد از طوفان بیشتر واهمه دارم.. اون وقته که معلوم میشه ثمره ای داشتی یا نه. اینکه کسی از درونت بلند شه و درِ گوشت بلند نمره ات رو فریاد بزنه . اون موقع از ترس اینکه چه زمزمه ای از خودم رو میشنوم حتی میترسم جیشم بگیره








۲۱ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۴۷

جفت شست پاهام کبود شدن .. از اواخر شهریور تا حالا این خون مردگی تا بیادُ به اخر برسه .. خلاصم کنه، پدرم در اومده. امشب دیگه از خواب پریدم. محکم شستمو گاز گرفتم :] خون مردگی مقاومت ناخنو بگیره انگار! فکر کنی الانه که ناخنت به در بگیره و از وسط بشکنه.. اره خیال می کنی بدون ناخن چه شکلیه. خیال رها شدن از این درد نوک انگشت پا.. شبیه دندون درد. یه کنج. فقط دورتر از مخت.

میدونم باز نصف شبی توی خواب بلند حرف زدم. یادم میاد مامانم دم در یه چیزی بلغور کرد. شاید گفت دوباره داری توی خواب حرف میزنی. خودم ازش خواستم هر وقت این اتفاق افتاد به من بگه. ولی شبیه تکراره یه گوشزد ازار دهنده بود. وقتی اینقدر خسته ای یا درد داری و توی خواب شروع به هذیون گفتن میکنی.. اینقدر از خودت بدت اومده که دیگه گنجایش غُر نفر دیگه ای رو نداری

اگه علت کبودی رو گفته باشم چی.. یه پنهان کاری توی یه روز بلند با پیاده روی زیاد/ مطمئنم هذیونش نون و ابدار به نظر بیاد. این وِل معطلیا این رفت و امدها، اکیپی نشستن ها و بیهوده زل زدنها به جوب اثاری دارن که از کنده شدن این خون مردگی از بدنم سخت ترن





عکس: xaviar dolan

این کارگردان گـِــی با اون ناخن های روانی کنندش 



۱۴ آذر ۹۵ ، ۰۲:۰۳

- اخرای فیلم، همین طور که لپ تاپ رو شکمم بود  و گرمای تشعشع شده ازش حسابی کفریم می کرد.. دیگه بغضی در کار نبود. چون تموم گرما از شکمم رسید به چشمام تا بالشت هم به این دما تنی زده باشه./ فیلمایی که محوریتشون "پیری" های دمِ مرگ ان، خیلی سخت با من سازش پیدا می کنن. اما خصوصیت بارز لاک پشتی بودنشون توی سر تاپام رخنه می کنه و عذابم میده.. ارومم می کنه.. فکریـم می کنه.. حوصله امو سر می بره.. می سوزونتم.. اخرش هم گریمو در میاره.


- هیچ وقت دوست ندارم بگم مـُرده ام. و فقط زنده ام! این فقط می تونه حرف ادمهایی باشه که دنیا رو نمی تونن قبول کنن. مردگی رو جزئی از زندگی ندیده باشن. حرفِ زنده های بی مخـه.. حتی منم گاهی این بی مخی ها به کله ام میزنه و نمی دونم چه اصراری برای نفی شون دارم.


-خواهرم دمِ عروسیش خودشو از 65 کیلو رسوند به 55.. هیچ وقت عشقشو به همسرش درک نکردم اما حاضر شد بره شهرستانی که دور تر از اینجاست. اینقدر شبیه مادرمه که هر شب از خواب می پره و گریه می کنه. اینقدر شبیه همیم که با ناباوری توی زندگیمون دنبال شکافی باشیم تا شبیه همه درد کشیده باشیم. و من اونجا یه تنه مجبورم بخندم و بگم افسرده نباشین!

+" توی این جنگل وقایع، همیشه منطقی غیرعادی به نظر میرسه" [دقیقه ی 82 فیلم]

اینجاست که "همیشه" گفتنش جوون میده!





۰۱ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۱۰


ارواره ی دهنِ نه چندان بزرگش کنار گوشم باز میشه و فریاد می زنه "از درد بگــو" ! برای لحظه ای خاموشی و تکرار یک جمله توی ذهن سیالم. تو تنها کسی هستی که باور کردم میتونه درد رو برام معنی کنه! برام معنی کنه.. معـنی کنه... برای توصیف این کلمه که از لحاظ اوایی هم جایگاه خوبی داره، خودم رو درون دریایی با اسمانِ غرق در طیف های قرمز تصور می کنم. فقط دستی از من به سوی اسمان از دریا بیرون مانده. صداها به گوش میرسند. وهمناک تر از چیزی که در واقعیت وجود داره. عده ای برای نجات، دستانم رو صدا می زنن. عده ای توصیف دریایی به عظمت سرخی اسمان بالاش رو طلب می کنن. و عده ای هم فریاد می زنن که شنا کردن رو فراموش نکنم. اون هم درست خلاف ریتم ها و صداهای همیشگی. سرخی اسمان از من ریشه می گیره. شنا کردن در سوزاننده ترین افتاب، حول مرکزِ هیچ وقت از درد عضلات نترسید، هیچوقت فریب صداهای دور تر را نخورید، هرگز مقصد معلوم تری جز دریا را نطلبید !

در این همهمه ی صداها و درخواست ها و واکنش ها کتفی که دست من رو از اب بیرون نگه داشته تا از سرخی اسمان دور نباشه را فراموش نکنید. همه چیز در کتف من خلاصه می شود. وقتی برای چندمین بار کنار رهگذران اشنا و غریبه کشیده شده است. تن به تن با این روابط نامطمئن کنار امده است که من رو به دریایی با اسمان سرخ علاقه مند تر کند. همین کتف بی صاحابِ پدر سگ! دردی فراتر از تن به تن شدن در روابط نامطمئن؟ سراغ ندارم! 

تمامیِ درس "چطور غرق در دریایی با اسمان سرخ شدن" در کنار تن به تن شدن با دیگران جان پیدا می کند. در تنهایی درد فقط به خفگی منتهی می شود. به یک سنگ که به پاها محکم بسته شود و تو را در اعماق فرو ببرد. اما درد کنار دیگران خفگی ناکامل است. گاهی کتف ها یاری دهنده گاهی نفس ها شیرین. و گاهن نا امید کننده تر است




۲۰ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۶

با ترس اینکه چقدر کلمات دیگران روی واژگان و لحنم اثر داره قلم رو روی کاغذ میگذارم. تمام لحظات این روزهام با ترس هایی شبیه به این می گذره. منظورم بزرگ و کوچک ترین رفتارهامه‌. طوری که از هر چیز، بیشتر به خودم مشکوک شدم و کلمه ای شبیه "شاید" بهترین پاسخم برای گفت و گوهام شده‌ حتی این ترس گاهن اشک رو به چشمام میاره. این یعنی نبردی رو توی ذهنم تجربه می کنم.. و من اونجا فقط زول زدم و موندم که چقدر سخت .. حتی بدون کلمه ای از من! امروز سر کلاس سه چهار بار گفت ریاضت .. ریاضت! فکر کردم بی خود نیست حالت چشمهایی که بیشتر خوندن فرق داره.. چه میدونم شاید تخیل، ریاضتی باشه که باید برای نوشتن تحمل کرد.. گرسنگی برای چیزی شبیه عرفان./ اونوقت عکس قضیه باید برای ریاضت هایی که روح می چشه در جسم پدید بیاد. من در نبرد این روزهام اشک رو بدست اوردم. که از این حاصل مطمئن نیستم اما ناراضی هم نیستم







۱۶ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۵۶

زمان، حتی وقتی کتابی ورق نمی خوره بهترین استاده.. حال و هواهایی درونم تکرار میشه که منو متحیر تر می کنه.. تکرارِ تکرارهایی که حتی خودم از دانستنشون بی خبرترم. و از تکرارشون متعجب تر. زمان ماورائی ترین استادیه که سراغ دارم. از اونجا که نه به کتابی نیاز داره و نه به اطمینانی از من برای فراگرفتن درک خودش. اونقدر خودشیفته که زمانی نیست صدای گذرش رو در کنارم نشنوم . اونقدر مطمئن که شاگردش رو به بدترین حالهای خودش رها کنه.. توی سال ها و ماه هایی که درونشون به هم زده شدیم. فقط انتظار و ایمان به این استاده که ته نشین شدن رو زیباتر می کنه. صبر و صبر برای شنیدنِ سوت ممتد و بی پایان این گذر.. شبیه ناله ای از قدرتمند ترین استاد؛ وقتی خودش هم مجبور به دوش کشیدنِ باری شبیه تکراره!

 توصیف همچین استاد اندوهگین اما مغروری به اندازه ی کافی خرد کننده است. شاید شبیه سالهای مدرسه .. شیفته ی این استاد عبوس بشم. شاید نا امید تر به خاطر درک درسش.. ولی از جایی که معلوم نیست تا کجا کنارمه، دوست دارم عقبتر بندازمش 





 

۲۳ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۳۱
در این زندگی نه چندان مهم، این هیاهوهای دونفره، حتی هیاهوی تنهایی های نه چندان پایدار، این لبخندهای چندان به نظر عمیق، تفکرهای چندان و چندان دیگران.. عشق های بی پایان و دوری معشوقه از عاشق های نه چندان مطمئن، دل سوزی های مردم چندان و چندان بی تفاوت، این حرفها و منطق های نه چندان منطقی خودم اصلن، درک من از درکیات حاصل .. از این چندان و چندان هایی شبیه به تضاد و تاریکی و سرگیجگی و امید و غرورِ نه چندان چهره ها، صداها، گذرها، نفس ها.. چندان که غم را در وجودم به نیش کشیده باشم، چندان که شادی را.. چندان که سکوت را به سخره کشیده باشم، چندان که به ستایشش نشسته ام به همراه اواز گنجشکک ها و زوزه ی بادهایی که چندان هم برایم آشناییتی ندارند


=» فقط که این چندان هایِ ناتمامِ تاکیدن خیلی خلاصه، قید بمانند .. چون فعلیتی برایم باقی نگداشته اند. 



۲۳ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۱۷

طراح می تونه هوشمندانه طرح بزنه. زندگی یه طراح بهتره طرح زدن باشه. پس در واقع اون داره هوشمندانه زندگی می کنه اما هوشمندی قدرت رو از طراح می گیره و مثل شمعی که تا اخرین جزئش سوخنه باشه، زندگی و هوشمندی یه طراح وسیع تر نمیشه.. اون از خطوط دیرینش استفاده می کنه و شاید موفق به کشف خطوط تازه تر اما اندکی بشه و این پایان هوشمندیه!

شاید بهتر باشه هوشمندی سراغ طراح ها بره اما طراح حتی وقتی لازم نمی دونه هوشمند زندگی کنه سردرد داره :\





۱۲ دی ۹۴ ، ۲۲:۳۸