along A road

۷ مطلب با موضوع «هنر» ثبت شده است

دارم به شبی فکر می کنم که خیال می کردم ترکم می کنه.. به خواب پناه اوردم .. اینقدر که پشت سرم صاف شده بود و درد می کرد. خواب منو محکم به اغوش کشیده بود. مثه اینکه چند تا خروس توی محله باشن، قبل از سحر شروع کردن به قوقولی خونی هایی که "قاف" نداشت. شبیه به یه ناله ی عجیب... حس می کردم تنها منم که دارم این صدارو میشنوم . به همسایه ها فکر کردم. حتی از تخت جدا شدم و توی خیالم به پنجره نگاه کردم. اما همه چیز نادیده گرفته شد و به خواب برگشتم. اون شب ترکم نکرد. پیامش اینقدر نا اشنا به نظر میومد که دیگه اهمیتی نداشت اما تسکین دهنده بود. دردِ واقعی، شب های طولانی و کابوس های تکون دهنده ان

ممکن نیست این شبها رو نخوام. اونقدر به من اطمینان نده تا ترسِ از دست دادنت رو نداشته باشم! جنگ واقعی زمانیه که همه ی دردها از بین برن.. من از ارامش بعد از طوفان بیشتر واهمه دارم.. اون وقته که معلوم میشه ثمره ای داشتی یا نه. اینکه کسی از درونت بلند شه و درِ گوشت بلند نمره ات رو فریاد بزنه . اون موقع از ترس اینکه چه زمزمه ای از خودم رو میشنوم حتی میترسم جیشم بگیره








۲۱ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۴۷
چقدر خرسندم از اینکه چیزی جز ساز و اواز تسکینم نمیده. توی این همهمه بازار، وقتی دیگه به بصیرتم توی شناخت افراد و چاله چوله های زندگی شک کردم بهترین راه، انتخابِ موسیقی هاییه که از جنس خودم نمی دونستم یا اینقدر غریبه به نظر می رسیدن که باید چشم بسته با بالا و پایین رفتن نت ها منم توی سراشیبی های زندگی گم می شدم. 
ننوشتن این روزها می تونه به ابدیت بپیونده. توصیف لحظات پشت کلمات و حس هایی که با سر انگشتام حین تایپ کردن سراغم میان به نظر مزخرفن وقتی روبه روی اینه که ایستادم همین سر انگشت ها قادر نیستن توی گوشت و پوست و چشمام فرو برن تا حسی که الان دارمو به چیز شهودی تری پیوند بزنن. و انگار فرو تر رفتن همون قدم های اولِ تعصب و چیز های ترسناک تره. تواناییِ تغییر، صدها هزار فرسنگ دور تر از منه و من واقعن اندوهگینم.. مثل خودم.

 





۰۳ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۶






هی منتظرم خالص تر باشم.. هر هفته، هر روز، هر ساعت.. فکر جمع و جور کردن این اتاقِ ذهنِ پریشون می پیچه توی کله ام . دیوارها باید دوباره رنگ شن .. مشخصن خاکستری! باید عکس ادم های زندگیمو بچسبونم به در و دیوار تا شبیه تر شه به خودم. باید اماده شه واسه ورود ادم هایی که دوست دارم اینجا رو ببینن. این اتاق باید درست شبیه منِ پریشون باشه. ولی می چسبه به ساعت دیگه به روز دیگه به هفته های دیگه.. دو تا کتاب خریدم جدیدن. من توی کتاب خوندن از کروکدیل های فاضلاب هم اروم ترم. دو سه تا کتاب هم نیمه کاره به پلکم اویزوونن که همش فقط خواب الودم می کنن. هیچ چیز توی دنیا جلوتر نمیره. باید بالاخره فیلمهای سیاه سفیدی که الف قولشو داده ازش بگیرم. باید آت اشغال های روی میز رو بریزم پایین و اون طرح هایی که توی مخم جا مونده رو روی کاغذ بیارم.. هر هفته هر روز هر ساعت

درست دو هفته است که از تستی که واسه تئاتر دادم میگذره .. به هم ریخته ترم کرد. اروم و قراری هم نمونده. دوباره هورمون هام جابجایی شدن. رفتم سراغ ادمها .. ازشون حرف میکشم. دلقک میشم میزارم از زیر دندونام تا نافمو ببینن و بشکافن. میدونم دانشگاه نرفتن و متر کردن خیابونا می تونه راه حل باشه اما حتی حاضر نیستم قدم بردارم. همه ی این به هم ریختنا هم منتظرن. منتظر خالص تر شدن. انگار که تموم روح و انگیزه هام پخش شده باشن گوشه گوشه ی دنیا. یادمه این موقع ها روز می شمردم . چند روز تا برگشت به خودم می تونه کافی باشه؟ 

روزشماری های زجر اور و مراقبه های مثبتی که چیزی جز تهوع و بالافاصله یه حال خوب و بعدش برگشت به حالت نرمال و ناخواسته ام نداره. سکوت . خلوت . جنون. دوری. شبیه یه بوداییِ احمق مست کرده ام. چرا باید از همه ی اینها به تهوع و خلاصی بعدش دل ببندم؟ چرا جنون پشیمونی برام به بار میاره؟ افکارمو تا ته دنیا و ادمهایی که می شناسم پخش می کنم و بعد دلخوش می کنم که بازی دادم.؟ کی می فهمه تو این بازی من فقط رنگ عوض کردم و روابط خواستن پرت تر شم توی عمقی که ته نداشته باشه




 




+ این فیلم، این داستان ..



۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۴۸

طراح می تونه هوشمندانه طرح بزنه. زندگی یه طراح بهتره طرح زدن باشه. پس در واقع اون داره هوشمندانه زندگی می کنه اما هوشمندی قدرت رو از طراح می گیره و مثل شمعی که تا اخرین جزئش سوخنه باشه، زندگی و هوشمندی یه طراح وسیع تر نمیشه.. اون از خطوط دیرینش استفاده می کنه و شاید موفق به کشف خطوط تازه تر اما اندکی بشه و این پایان هوشمندیه!

شاید بهتر باشه هوشمندی سراغ طراح ها بره اما طراح حتی وقتی لازم نمی دونه هوشمند زندگی کنه سردرد داره :\





۱۲ دی ۹۴ ، ۲۲:۳۸


لعنت به اون طوری که خواستن باشیم و به خودمون لعنت که نشدیم اونطور و فقط داغون و داغون تر شدیم. لعنت استاد، به منی که الان جوری حرف می زنم که می دونم از کف دستام داره دود زندگی و آتیش درونم خالی میشه. به این صداهای که مدور توی گوشم می چرخن و پُر ترم میکنه. به این ریتمی که بیشتر از من و تو می دونه، استاد! لعنت به نگاهامون به هم. به اینی که همو می بینیم و حرکات همو نمی فهمیم. به این reaction هایی که یه عمر توی ذهنم پروروندم و الان معلوم نیست باهاشون کنار میام یا نه ولی کسی نمی فهمتشون. لعنت به نترس بودن من به اینکه دیوونگی ام رو واسه همه رو می کنم و هیچیش توی لحظات ناب خودم حالمو جا نمیاره،، به اینکه منتظر تخسین میشینم و نترس بودن خودمو ستایش می کنم. لعنت به این کلمه ی نچسب تحسین اصن، به اجتماع، به انتظار های بی جا و چیزهایی که نیستیم و خودمون هم باورمون داره میشه که شاید باشیم! به این بدن خشک و شکم مامان پسند لعنت انگار بگم لعنت و یه چیزی زیر دندونام بترکه بخواد صداش تا هفت اسمون رو کر کنه که منم می دونم ترکیدن چه صدا و عالمی داره. به ذهن خالی من لعنت استاد

به برگه هایی که باید پُر شن از من و تو استاد. از نبوغ سوختمون از تفکرات و روح داغ دیدمون . همین الانه که لعنت بفرستم به خالقیتمون توی اوج درد و درگیری ذهنی! به دستهایی که بیشتر از این نایی ندارن واسه رسوندن اون چیزی که می خواستم بهت بدم استاد. به نادونیام لعنت به اینکه انگار قرار نیست هم بدونم.. 



eyes




۰۴ دی ۹۴ ، ۱۱:۱۲

غرق شدن در هنر .. شما هیچ وقت یک هنرمند واقعی نخواهید بود بلکه ان وقت که به هنر فکر نکنید و در قید اصولی نباشید. هنرمند را می شود شبیه قوطی رنگی دانست که عوامل محیطی و درونی باعث سر ریزش روی بوم شده باشند. خواهشن پرواز کردن را یاد بگیرید بی مهابا حتی سخن بگویید به مشاجره بپردازید و تجربه های واقعی داشته باشید .. اشتباه های واقعی / فکر کردن در رابطه با مسائل حتی گاهی به ضررمان تمام می شود

موسیقی متن فیلم 






۱۸ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۴


من قول داده ام با هیچ چیز جز تخته شاستی، قلم و پاک کن رفاقت نکنم .

 



۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۸:۴۸