along A road

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

زمان، حتی وقتی کتابی ورق نمی خوره بهترین استاده.. حال و هواهایی درونم تکرار میشه که منو متحیر تر می کنه.. تکرارِ تکرارهایی که حتی خودم از دانستنشون بی خبرترم. و از تکرارشون متعجب تر. زمان ماورائی ترین استادیه که سراغ دارم. از اونجا که نه به کتابی نیاز داره و نه به اطمینانی از من برای فراگرفتن درک خودش. اونقدر خودشیفته که زمانی نیست صدای گذرش رو در کنارم نشنوم . اونقدر مطمئن که شاگردش رو به بدترین حالهای خودش رها کنه.. توی سال ها و ماه هایی که درونشون به هم زده شدیم. فقط انتظار و ایمان به این استاده که ته نشین شدن رو زیباتر می کنه. صبر و صبر برای شنیدنِ سوت ممتد و بی پایان این گذر.. شبیه ناله ای از قدرتمند ترین استاد؛ وقتی خودش هم مجبور به دوش کشیدنِ باری شبیه تکراره!

 توصیف همچین استاد اندوهگین اما مغروری به اندازه ی کافی خرد کننده است. شاید شبیه سالهای مدرسه .. شیفته ی این استاد عبوس بشم. شاید نا امید تر به خاطر درک درسش.. ولی از جایی که معلوم نیست تا کجا کنارمه، دوست دارم عقبتر بندازمش 





 

۲۳ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۳۱
خستگی زده به چشمام. دیگه دورترو که نگاه می کنم چین و چروک ها باهام حرف می زنن. هنوز اینجا انتخاباته. می مونم بین امید و نداشتنش.. بین نگاه ها و مسیرمون.. می مونم بین راه، بارون می گیره .. چین و چروک ها بِهِم میگن این حالِت معنی نمیده.. زمزمه می کنن. صداشون با باد حلقه می کنه سرتاپامو.. خواب های ادامه دارِ لعنتی، یه جایی گیر افتادم. وسط یه کوه. یه رود و چندتا درخت با شاخه ها ی به هم ریخته یه سمتن. چندتا ادمی که نمی شناسم و فقط پچ پج هاشون به گوشم میرسه اون طرف تر. برعکسِ من، حال دور و اطرافم خوبه. کنار درخت ها ایستادم و مثل همیشه با شاخه ها حرف می زنم. نشونی قله رو می گیرم و گه گاه می خندم. نمی فهمم. نمی فهمم این پچ پچ ها از ادمهاست یا از شاخه ها. خستگی دیگه می زنه به گوشهام.. وسط اتوبوس هندزفری رو برمی دارم. دنیا یه زمزمه ی بلنده. یه نمایش نامه ی سیاه. طراحش ادمهای زندگیمن. با چشمهای سیاه و قهوه ای .. از دور نگام میکنن .. دیگه خستگی می زنه به انگشت کوچیکه ی پای سمت راستم.. مثه دیوونه ها راه میرم. مثه دیوونه ها وانمود می کنم. توی خونه یه لیوان اب هویج منتظرمه.. مامانم میگه، اب هویج! اما کلی سیب هم قاطیشه.. دستامو باز می کنم. اب هویج رو می خورم و سعی می کنم تعادل رو وسط این نمایشنامه از دست ندم..





۱۸ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۳۶

َلپتاپم کنارم نیست. فکرت سراغم اومده؛ از روی زمین کنار بَلبَشور جوراب و طراحی و کتاب هام یه مداد رنگی برداشتم. نارنجی بود! درست چند روز دیگه سالگرد شمالیه که رفتم .. به یادِ رنگی که توی فکرم شعله ور کرده بودی توی عکسام دنبال نارنجی بودم .. عکس سطلی که می بینی رو سنجاق کن به اون سطلی که تعریف کردی گذشتتو توش جا گذاشتی .. خبر نداری! از این بالا دوست داشتم گذشته ای باشه برای دور ریختن؛ اما از این بالا، از این بالا .. از این بالا که میگم یعنی خبر نداری! چند وقتی هست که زندگی یه کلیتی پیدا کرده برام. منتظرم الکی .. منتظر امسال و اتفاقاش. سال ها ی بعد تر و اتفاقاش. از بس که پیش بینی می کنن برات دنیا رو! ترجیح دادم سطل نارنجی رو پر تر از این نکنم و به جاش اینده رو توی سطلی که سبزه بریزم. منِ خرافاتیِ بی نام و نشون، وسط هوای بهاریه اون روز، به امید ابر و بارون .. حالا حالا ها گره زدم خودمو به نارنجی ها

بوی کیوی میاد. میگم کیوی، اخه هم سبزه هم من دوستش دارم. چند روز پیش سه تا کیوی رو بی خبر از اینکه قراره بوی سبز بودنش بپیچه هوا .. همونجور که می گفتی، با پوست خوردم. حالا که بوش پیچیده و گلوم رو میخارونه. حالا که کلمه هایی که نگفتم ترش میشه و روز به روز زبر تر میشه لای دندونام؛ عاشق همون مردی شدم که کفشاش نارنجی بود.

یادته یه اهنگ داشت Lionel richie برات می خوندم ..  

you're once, twice, three times a lady

yes, you're once twice, three times a lady

  ..and I Love you







۱۴ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۲۲

برگشت ناپذیر، اسم خوبیه. به اندازه ای که حتی اسم مناسبی باشه واسه ی دخترم شاید هم پسرم. نوشتن این پست اندازه ی به دنیا اوردن همین نوزاد ازَم کَند.. حتی حالا هم که توی دستامه نمی دونم چطور نگاهش کنم تا بهتر باشه.. چطور دیدنش تسکین دهنده اس.. کجای چشماش، دیدی که من به زندگی داشتم رو نهفته.. دقیقن کجای پاهاش شبیه به کبودی پاهام بعد از متر کردن خیابون های شهرمه.. یا اصلن بلده هااا کنه؟ تار کنه دور و برشو، نادیده بگیره دانسته هاشو و با وجود کبودی ها جلو بره؟  

برگشت ناپذیر، تو به معنی زمان زاده شدی ولی زمان نیستی. محدود به منی. به انسان بودنمون. فرض کن یه توپ چندلایه باشی.. بهت خواهم گفت کجای لایه ی اول، دوم و سوم شکسته می شی. برگشت ناپذیر ها شبیه هم زندگی می کنن. به همین خاطر دوست ندارم صدای شکستگی دیگه ای توی دنیا بپیچه .. دستمو بگیر، بیا با هم، زمان نباشیم دخترکم :'(





۰۳ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۴۷