along A road

۴ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است


الان که این نامه را می نویسم تو چند نفری برایم. اصلن می دانستی که من از گفتن "تو" واهمه دارم؟ از اینکه الان عشقی را در سینه ام شعله ور کرده باشم، خودم را دور می کنم؟ اما اتشی درون من شعله ور می شود اتشی که معنایی از نزدیکی و نور چشمانت را درونم درهم کرده و در خود سوزانده. نزدیکی..، هزاران بار نزدیکی، در خیالم می پرورانم وقتی شبیه دانه های ریز معطر در هوا صورتم را قلقلک دادی از تو دورتر خواهم شد. من به خودم قول داده ام که لذت این نزدیکی را در روشنایی های افتاب بینمان پنهان کنم. 


امروز هم که در خیالم کنار دیگری از تو نشستم گفت و گویی را تجربه کردم. همان وقت که از من پرسیده شد اخر دنیا کجاست و مفلسفانه افقی را به تو نشان دادم که صورتی باشد.. گفتم تَه تَه دنیا یک گودال صورتی بی ریخت است. من اینقدر از صورتی بیزارم که دست از روی چشمانم بر نخواهم داشت حتی وقتی به تَهش برسم و دورنش قدم بردارم با چشمانی بسته خواهم بود . هر رنگی هم که باشد هر فریادی هم که برسد که اینجا صورتی نیست اصلن..! من صورتی خواهم دیدش. تَه دنیا همان رنگی است که فکر کنی.. انقدر ساده که به ریش و ابای خالقمان بخندیم.. بگو .. چرا امروز غریبانه خلوت کردی مگر نه اینکه دنیا ساده است و اخر دنیا برای من و تو معنای دیگری دارد.



Between what is said and not meant and what is meant and not said..

 !most of love is LOST



۲۴ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۸

طراح می تونه هوشمندانه طرح بزنه. زندگی یه طراح بهتره طرح زدن باشه. پس در واقع اون داره هوشمندانه زندگی می کنه اما هوشمندی قدرت رو از طراح می گیره و مثل شمعی که تا اخرین جزئش سوخنه باشه، زندگی و هوشمندی یه طراح وسیع تر نمیشه.. اون از خطوط دیرینش استفاده می کنه و شاید موفق به کشف خطوط تازه تر اما اندکی بشه و این پایان هوشمندیه!

شاید بهتر باشه هوشمندی سراغ طراح ها بره اما طراح حتی وقتی لازم نمی دونه هوشمند زندگی کنه سردرد داره :\





۱۲ دی ۹۴ ، ۲۲:۳۸


لعنت به اون طوری که خواستن باشیم و به خودمون لعنت که نشدیم اونطور و فقط داغون و داغون تر شدیم. لعنت استاد، به منی که الان جوری حرف می زنم که می دونم از کف دستام داره دود زندگی و آتیش درونم خالی میشه. به این صداهای که مدور توی گوشم می چرخن و پُر ترم میکنه. به این ریتمی که بیشتر از من و تو می دونه، استاد! لعنت به نگاهامون به هم. به اینی که همو می بینیم و حرکات همو نمی فهمیم. به این reaction هایی که یه عمر توی ذهنم پروروندم و الان معلوم نیست باهاشون کنار میام یا نه ولی کسی نمی فهمتشون. لعنت به نترس بودن من به اینکه دیوونگی ام رو واسه همه رو می کنم و هیچیش توی لحظات ناب خودم حالمو جا نمیاره،، به اینکه منتظر تخسین میشینم و نترس بودن خودمو ستایش می کنم. لعنت به این کلمه ی نچسب تحسین اصن، به اجتماع، به انتظار های بی جا و چیزهایی که نیستیم و خودمون هم باورمون داره میشه که شاید باشیم! به این بدن خشک و شکم مامان پسند لعنت انگار بگم لعنت و یه چیزی زیر دندونام بترکه بخواد صداش تا هفت اسمون رو کر کنه که منم می دونم ترکیدن چه صدا و عالمی داره. به ذهن خالی من لعنت استاد

به برگه هایی که باید پُر شن از من و تو استاد. از نبوغ سوختمون از تفکرات و روح داغ دیدمون . همین الانه که لعنت بفرستم به خالقیتمون توی اوج درد و درگیری ذهنی! به دستهایی که بیشتر از این نایی ندارن واسه رسوندن اون چیزی که می خواستم بهت بدم استاد. به نادونیام لعنت به اینکه انگار قرار نیست هم بدونم.. 



eyes




۰۴ دی ۹۴ ، ۱۱:۱۲

من قسم نمی خورم، توی جاده ای که درونش مسافرم و گاه و بی گاه قلبم تا اسمون روی دست اندازاش بالا و پایین میره صبور باشم. قولی نمی دم وقتی چراغی چشمک میزنه و شیفته ی کسی می شم به اندازه، به عمقِ رنگِ عجیبِ دنیا فرو برم. وقتی سبزه و رنگش،دل و روحمو توی زمین می بازونه.. تخت گاز نگیرم و منتظر فرو رفتن های عمیق تر باشم! من اصلن و ابدن قسم نمی خورم به این چیزهای عمیق، به اینکه با بوق های ممتد و تاثیرگذارم، با حرف های کوتاه و موثرم فکر رهگذری که شیفتشم رو بدزدم. جلسه ی اخر رانندگی بود که شب بود و بارونی / دلم خواست ماشین رو وسط راه بگزارم به امون خدا و با سمفونی بوق ماشین ها بدوم تا وقتی چراغ قرمزه اولین بوسه ام رو خودم] گرفته باشم!


red


 جوهر اضافه: از یک جایی به بعد هم عمق دنیا برایم ته کشید.. 




۰۴ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۵