along A road

۱۹ مطلب با موضوع «حلقه ها» ثبت شده است

روز خوبی نیست، دارم به کم کردن وزن فکر می کنم.. شاید 6 تا 7 کیلو. چاق نیستم.. هیچوقت چاق خطاب نشدم اما حس سبکی ندارم . زیر قب قبم و کنار پیشونیم پر شده. یه چیزی از فاصله ی شکم تا حفره ی دهنم ناراضیه. مثه اینکه بخواد بالا بیاره. گذشته ی من اینقدر پر اشتباه بوده که حق حذف کردنش رو داشته باشم. می تونم خیال کنم بعد از اب کردن اون 6 کیلو و چسبیدن پوستم روی استخونام چه حس خوبی دارم انگار که حرکت اب ها رو توی لوله های بدن لعنتیم بتونم بشنوم انگار که از بی جونی بالاخره یه روز وقتی افتاب روی فرق سرمه بتونم غش کنم. جدیدن توی طبیعت حالم خوبه. یه جور رگ و ریشه ی هندی انکار درونم شروع به رشد کرده باشه. دنبال سبکی ام. حس می کنم باد کردم

 




 

۲۱ آذر ۹۴ ، ۰۹:۲۶

+

 

سرد شدم. واقعن سرد. کافیه خیره بشم و فرو برم. کافیه زنگ تفریح های تخیلاتم تنها بمونم و به دیوارها پناه ببرم. شوق در من خاموش شده در خلوتم جایگاهی نداره و همه چیز بی سر و صدا ولی به سرعت در من تمام میشه. یاد کسی با من نیست و هر بار سعی می کنم یادی رو در خاطر داشته باشم نمی تونم چون همه کس به هم شبیه شدند. معنایی نیست و شاید برای به وجودن معناهای تازه تر نیاز به خوانشه زندگی ای دور از انسانها و روابطمونه اما کتاب ها به کندی ورق می خورن. نگران روزهای کوتاه زمستانم. 

 




۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۹

 

 

لعنتی.. همیشه روزگار همه چیزش جفت و جوره.  زندگیت روی ریتم خاصی نشونه هارو یکی یکی پشت سر میزاره و گذر زمان رو می کوبه توی کلت.. لعنت به این فیلم. حتمن ارزوی زندگی من شبیه به سفر دخترک فیلمه. حتمن بهترین جا برای زندگی واسه من دل کویره. رام کردن چهارتا شتر و راه رفتن تا اینکه درد و فرم بدنت به بی فکری بکشونتت. بیزاری از ادمها و سوختن زیر افتابی که امون دادن نمیدونه. کویر و افتابش معشوقه های زندگی منن ;)

 

 


۲۱ آبان ۹۴ ، ۲۰:۴۱
 

 

افکارى به بى پایانى شب هاى بى قرارى

گفتنى هایى با تردید به همه ى خواب هاى مرورن فراموش شده

 

۲۶ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۴

دخترخاله ی من زیباست. بی نهایت پاک است. بهترین دوست دوران کودکی من است. یک خواستگار دارد که پدرش روحانی است. از این روحانی های تهران که خرشان همه جا میرود. دخترخاله ی من یک دل نه صد دل عاشق پسرک مهندس شده است. شرط می بندم اولین بار بوده که تن صدای یک مرد را شنیده است. احمقِ بی تجربه ی هول خطابش کردم. چنان که رنگش پریده است. اشک در چشمانش جمع می بندد، وقتی دیگر، دچار شده است! میدانید چه؟ فردا در بهترین دانشگاه های تهران با مهرِ همان پدرشوهری که خرش همه جا می رفت.. فلسفه میخواند. چادر به سر می کند. می شود زن زندگی. خاطرش ارام است.. با همان صدایی که برای اولین بار دچارش کرده است به خواب می رود. کسی هست که در گیسوانش دست بکشد و احساس امنیت کند. می دانید چه؟ لبخند زدم و گفتم مبارک است.. داستان اینجا به پایان می رسد. اما من و دوستِ جانم رفتیم که فارغ از ادمهای زندگیمان پیتزا به رگ بزنیم که خبر ازدواج دوتای دیگه از دوست هایم را داد. میدانید چه؟ انشاءا... که مبارک است اما من در راه برگشت به این فکر کردم که خانواده را مِن بعد با خوا بنویسم که خانواده همانا و خواستن امنیت وقتی انگار هیچ دغدغه ی دیگر در نوزده سالگی نیست همانا. امنیت را هم عمنیت بنویسیم که همه اش ختم می شود به یک اتاق خواب دو نفره که عشق را کنار هم بودن می دانند و زندگی با یک فرد دیگر را همان قدر ساده!

 

جوهر اضافه:  به شما یک عطر حاوی اشک های مصنوعی هدیه داده می شود. روز دختر مبارک.



۲۵ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۲

 

وقتی فکر می کنم؛ کلمه ها دست به یکی کرده اند که خودمان نباشیم.. که منظور نرسد .. نه اینکه قدرت کلمه ها بیشتر از باورهای ماست و یا اینکه  قدرت همه ی کلمه ها بیشتر از چیزی نیست.. خیلی چیزها که در بی فهمی ها می شود پیدا کرد یا حتی شد ..! این ها هست. این قلمِ دروغ.. این خواندن هایی که می خانند به دروغ. و ما می سوزیم. به راحتی! با به یاد اوردن همه شب های نا ارامی، به این فکر کنید که کلمه ها دست به یکی کردند که چه باشید؟

عشق؟ دوستی؟ خبر؟ خانواده؟ کار؟ شادی یا اندوه؟ که این بود؟ که این شد؟

 

 

 

 

 



۲۲ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۳

زندگی هر کس شبیه هویت ها یک جور اصالت دارد.. رنگش را انگار گرفته شده، به دنیا امده باشد.. چقدر فلسفه ی زندگی جدید و دید تازه تر برایم دور شده. این ترسم است که روزی شبیه پدرم بشوم. با زندگیی که سال ها یک رنگ و بو داشته. یک باور. همه چیز یک بشود. مثل کبابی ای که انگار در دنیا تک است. مثل پیکنیکی که هر بار دقیقن یک جای کوه است.. ترسم از اینهاست از متحجر ماندن.. از فرزند نداشته ام می ترسم. از دیدگاهم میترسم که یک روز برای دنیا و ادمها قدیمی بیاید. و عجیب فکر می کنم بزرگترین ترس ما ادمها نه باید خدامان باشد، نه غرق شدن در خیال های دور، نه اعتیاد و زندگی ها.. نه ترس هایی که یک عمر چپانده اند توی ذهن هامان. باید از روزی ترسید که قدیمی ماند. یک جورهایی از الانی که قدیمی می شود، باید ترس داشت..! بگذاریم ذهنمان همان ذهن بچه ای بماند که چوب لباسی اتاقش ترسناک ترین موجودِ تیره ترین لحظاتش است. باید افکارمان قدرت تغییر و پرورش داشته باشند در دورترین و شاید ترسناک ترین لحظات پیری. باید شبیه خمیرهای تازه بمانیم.. گاهی اماده برای ورز دادن

جوهر اضافه: این ها همه که گفتم شعارهای تر و تمیزی هستند که معتقدم بهشان.. اما می دانید از لذت کلاسیک ماندن؟ می دانید از قبول نکردنِ کلاسیک های دیگران؟

 http://s6.picofile.com/file/8205920100/01.jpg




۲۱ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۰۱

 

یادم هست بچه تر که بودم وقتی کله ام به جایی می خورد و درد می گرفت شروع می کردم برای خودم اسمم را تکرار کردن، اسم پدر و مادر و سن و سالم هم همین طور.. هیچ حدسی نمی زنم که چرا این همه از نداشتن حافظه می ترسیدم! الان فکر مى کنم حافظه تبدیل می شود به چیز دردناکی که روز به روز ضعیف ترت می کند .//

بدترین چیز بازی گرفته شدن است. چیزى که اخر فیلم معلوم مى شود! این را خوب چشیده ام.. از ادم ها باید ترسید باید ازشان فاصله گرفت . باید برای هرکدام پیش خودت چیزی نگه داری. باید حساب شده رفتار کرد.. این ها همیشه ازارم دادند، اما باید رعایتشان کنم شاید ان موقع شبیه شخصیت اصلی داستان حس کنم که توی درستترین مسیر و کنار درست ترین افرادم

 

 

 

 

 


۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۶

(

 

خالی شده ام از خودم یا بهتر است بگویم حالا که به خودم رسیدم، حالا که حس میکنم پرده ای رو به روی چشمانم نیست، خودم را خالی پیدا کرده ام.. همیشه حس می کنم این را. این درد کوچک بودن و خام بودگی ام را. اما این چند روز مدام تصویر خودم را می بینم .. دخترکی غریب که از این بالا خیلی کوچک تر از خیلی حرفهاست چشمانش خالی از هر حسی هستند دستانش هیچ سویی را نمی گیرند و دردناک ترین صحنه، پاهای برهنه ای هستند که فکرم را به بازی می گیرند. 

 

جوهر اضافه: می شود بزرگ شد، غلط است " مجبوریم به بزرگ شدن"

۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۹:۲۸