along A road

فرزندان شما، فرزندان شما نیستند

چهارشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۰۱ ب.ظ

زندگی هر کس شبیه هویت ها یک جور اصالت دارد.. رنگش را انگار گرفته شده، به دنیا امده باشد.. چقدر فلسفه ی زندگی جدید و دید تازه تر برایم دور شده. این ترسم است که روزی شبیه پدرم بشوم. با زندگیی که سال ها یک رنگ و بو داشته. یک باور. همه چیز یک بشود. مثل کبابی ای که انگار در دنیا تک است. مثل پیکنیکی که هر بار دقیقن یک جای کوه است.. ترسم از اینهاست از متحجر ماندن.. از فرزند نداشته ام می ترسم. از دیدگاهم میترسم که یک روز برای دنیا و ادمها قدیمی بیاید. و عجیب فکر می کنم بزرگترین ترس ما ادمها نه باید خدامان باشد، نه غرق شدن در خیال های دور، نه اعتیاد و زندگی ها.. نه ترس هایی که یک عمر چپانده اند توی ذهن هامان. باید از روزی ترسید که قدیمی ماند. یک جورهایی از الانی که قدیمی می شود، باید ترس داشت..! بگذاریم ذهنمان همان ذهن بچه ای بماند که چوب لباسی اتاقش ترسناک ترین موجودِ تیره ترین لحظاتش است. باید افکارمان قدرت تغییر و پرورش داشته باشند در دورترین و شاید ترسناک ترین لحظات پیری. باید شبیه خمیرهای تازه بمانیم.. گاهی اماده برای ورز دادن

جوهر اضافه: این ها همه که گفتم شعارهای تر و تمیزی هستند که معتقدم بهشان.. اما می دانید از لذت کلاسیک ماندن؟ می دانید از قبول نکردنِ کلاسیک های دیگران؟

 http://s6.picofile.com/file/8205920100/01.jpg




۹۴/۰۵/۲۱