along A road

تا رسیدن به دمایی که جسمم هوشم رو ازم بگیره و جایی که مثل درخت سرمازده ای از همه ی دنیا جامونده باشم.. تا اون زمانِ به خصوص که حتی در واقعیت برای رسیدن به این غربت خیال کردم.. تا اون زمان، من همون دختری خواهم بود که رد طوفان و بهمن و سردی هایی که نچشیده روی تخت خوابش آتیش می گیره. ردِ پای ادمهایی که خیلی بزرگ تر از اون بودن رو لمس کرده و شبیه همون درخت یخ زده شاهد زمستون های اطرافشه.. من اون دختر می مونم. چون "ماندن" از فعل هاییه که گذر زمان حروفش رو برام شمرده. من همین جا می مونم. شاید چون تحمل بار ردپاهای خودمو ندارم. منِ بی چاره




۰۳ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۱۰

 


اخ، عوضی بودن! به اندازه ی برداشتن چاقو و انداختن یه خراش گنده روی پوست نرمم برای هک کردن اینکه حتی وقتی دارم اینکارو می کنم یه جور تعالی رو حس می کنم و اره لبخندمو ببین...... دل و جرئت ندارم. نه به اندازه ی کافی. نه تنها برای عوض کردن ارایش خودمو یه جور کندن از این صورت، حتی برای کم کردن شر خیلی ها! چون فقط احمق ان و نمی فهممشون 




۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۴۵


الان که این نامه را می نویسم تو چند نفری برایم. اصلن می دانستی که من از گفتن "تو" واهمه دارم؟ از اینکه الان عشقی را در سینه ام شعله ور کرده باشم، خودم را دور می کنم؟ اما اتشی درون من شعله ور می شود اتشی که معنایی از نزدیکی و نور چشمانت را درونم درهم کرده و در خود سوزانده. نزدیکی..، هزاران بار نزدیکی، در خیالم می پرورانم وقتی شبیه دانه های ریز معطر در هوا صورتم را قلقلک دادی از تو دورتر خواهم شد. من به خودم قول داده ام که لذت این نزدیکی را در روشنایی های افتاب بینمان پنهان کنم. 


امروز هم که در خیالم کنار دیگری از تو نشستم گفت و گویی را تجربه کردم. همان وقت که از من پرسیده شد اخر دنیا کجاست و مفلسفانه افقی را به تو نشان دادم که صورتی باشد.. گفتم تَه تَه دنیا یک گودال صورتی بی ریخت است. من اینقدر از صورتی بیزارم که دست از روی چشمانم بر نخواهم داشت حتی وقتی به تَهش برسم و دورنش قدم بردارم با چشمانی بسته خواهم بود . هر رنگی هم که باشد هر فریادی هم که برسد که اینجا صورتی نیست اصلن..! من صورتی خواهم دیدش. تَه دنیا همان رنگی است که فکر کنی.. انقدر ساده که به ریش و ابای خالقمان بخندیم.. بگو .. چرا امروز غریبانه خلوت کردی مگر نه اینکه دنیا ساده است و اخر دنیا برای من و تو معنای دیگری دارد.



Between what is said and not meant and what is meant and not said..

 !most of love is LOST



۲۴ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۸

طراح می تونه هوشمندانه طرح بزنه. زندگی یه طراح بهتره طرح زدن باشه. پس در واقع اون داره هوشمندانه زندگی می کنه اما هوشمندی قدرت رو از طراح می گیره و مثل شمعی که تا اخرین جزئش سوخنه باشه، زندگی و هوشمندی یه طراح وسیع تر نمیشه.. اون از خطوط دیرینش استفاده می کنه و شاید موفق به کشف خطوط تازه تر اما اندکی بشه و این پایان هوشمندیه!

شاید بهتر باشه هوشمندی سراغ طراح ها بره اما طراح حتی وقتی لازم نمی دونه هوشمند زندگی کنه سردرد داره :\





۱۲ دی ۹۴ ، ۲۲:۳۸


لعنت به اون طوری که خواستن باشیم و به خودمون لعنت که نشدیم اونطور و فقط داغون و داغون تر شدیم. لعنت استاد، به منی که الان جوری حرف می زنم که می دونم از کف دستام داره دود زندگی و آتیش درونم خالی میشه. به این صداهای که مدور توی گوشم می چرخن و پُر ترم میکنه. به این ریتمی که بیشتر از من و تو می دونه، استاد! لعنت به نگاهامون به هم. به اینی که همو می بینیم و حرکات همو نمی فهمیم. به این reaction هایی که یه عمر توی ذهنم پروروندم و الان معلوم نیست باهاشون کنار میام یا نه ولی کسی نمی فهمتشون. لعنت به نترس بودن من به اینکه دیوونگی ام رو واسه همه رو می کنم و هیچیش توی لحظات ناب خودم حالمو جا نمیاره،، به اینکه منتظر تخسین میشینم و نترس بودن خودمو ستایش می کنم. لعنت به این کلمه ی نچسب تحسین اصن، به اجتماع، به انتظار های بی جا و چیزهایی که نیستیم و خودمون هم باورمون داره میشه که شاید باشیم! به این بدن خشک و شکم مامان پسند لعنت انگار بگم لعنت و یه چیزی زیر دندونام بترکه بخواد صداش تا هفت اسمون رو کر کنه که منم می دونم ترکیدن چه صدا و عالمی داره. به ذهن خالی من لعنت استاد

به برگه هایی که باید پُر شن از من و تو استاد. از نبوغ سوختمون از تفکرات و روح داغ دیدمون . همین الانه که لعنت بفرستم به خالقیتمون توی اوج درد و درگیری ذهنی! به دستهایی که بیشتر از این نایی ندارن واسه رسوندن اون چیزی که می خواستم بهت بدم استاد. به نادونیام لعنت به اینکه انگار قرار نیست هم بدونم.. 



eyes




۰۴ دی ۹۴ ، ۱۱:۱۲

من قسم نمی خورم، توی جاده ای که درونش مسافرم و گاه و بی گاه قلبم تا اسمون روی دست اندازاش بالا و پایین میره صبور باشم. قولی نمی دم وقتی چراغی چشمک میزنه و شیفته ی کسی می شم به اندازه، به عمقِ رنگِ عجیبِ دنیا فرو برم. وقتی سبزه و رنگش،دل و روحمو توی زمین می بازونه.. تخت گاز نگیرم و منتظر فرو رفتن های عمیق تر باشم! من اصلن و ابدن قسم نمی خورم به این چیزهای عمیق، به اینکه با بوق های ممتد و تاثیرگذارم، با حرف های کوتاه و موثرم فکر رهگذری که شیفتشم رو بدزدم. جلسه ی اخر رانندگی بود که شب بود و بارونی / دلم خواست ماشین رو وسط راه بگزارم به امون خدا و با سمفونی بوق ماشین ها بدوم تا وقتی چراغ قرمزه اولین بوسه ام رو خودم] گرفته باشم!


red


 جوهر اضافه: از یک جایی به بعد هم عمق دنیا برایم ته کشید.. 




۰۴ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۵

به یاد نمیارم. همین دیروز صبح بود که یه فلسفه ی عجیب و غریب گریبانم رو گرفت. تا اواسط کوچه دنبالم بود ولی دقیقن طوری ناپیدا شد که حتی متوجه ناپدید شدنش نباشم. مثلن شما که توی کوچه راه می روید، به چه می اندیشید؟ می دانید که با راه رفتن خلاقیت را درون سلول های مغزتان می جوشانید. و صرفن بیشتر افکار من در طول راه رفتن متوجه خلاقیتم بوده که دقیقن کجای منحنی صعود یا نزول است نه به خلق مسئله ای! یا مثلن فکر کرده اید که تصادفن یک نفر از پشت شیفته ی شما بشود و در طول کمترین زاویه مساوی با دیدنتان منصرف بشود یا بخندد با خودش یا بترسد از اینکه تنهاست. توی تاریکی کوچه ها ایمان اورده اید؟ به خدای کودکی تان مثلن، یا به تاریکی اصلن. وقتی که درست نایی برای حرکت ندارید فهمیدید چرا از حرکت نمی ایستید؟ تا به حال دویدید توی کوچه ها، طوری که سرگیجه شوید مثل اینکه چسبیده باشید به سنگفرش کوچه و یک نفر با دکمه ی ROTATE حول منحنی نامعلومی بچرخانتتان! بعد فکر کرده اید که چه؟ چه چیز را به یاد بیاورم. مثلن اولین بار کجا بود که دستگیرم شد نگاه کردن درون چشمانش برایم دشوار است؟ یا که چه.. بعضی ها درست جوری صاف به چشمانت زول می زنند که فکر کنی خبریه  










۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۶


داشت دق میکرد. اون شب سوار ماشینش بودم. گفت میتونه روح زخمیشُ از پشت میله ها ببینه که داره فریاد می زنه.. گفت تصویری که داره خیلی سیاهه. بعد به گوشه ی ماشین نگاه میکرد و میتونستم حس کنم وقتی به روحش خیره است و اشک میریزه. گفت خسته است از اینکه همیشه درد دل شنیده و نخواست به روش بیاره که همین الان داره این کارو میکنه/ حرف زدیم و کلی خاطره ی مشابه پیدا کردیم. از غرق شدن چند روزه با هدفون و چند تا اهنگ بگیر تا شکستن شیشه ی اتاق و گریه کردن تو بغل مامان بابات وقتی می خوان باز هم زندانیت کنن. خوب یا بد یه حرفی رو زدم. گفتم من به شخصیت ها ایمان دارم. گفتم یه کیف کولی و یه برنامه ریزی می تونه همه چیز رو فراهم کنه واسه رفتن و خلاص شدن. تاییدم کرد. گفتم میری و خودتو میسازی ساختن بزرگ ترین وجهش ساختنِ یه خودتی. چشماش یرق زد. گفتم دیر یا زود منم میرم. گفت لعنتی، من حتی به خوابیدن با هرکسی برای رد شدن فکر کردم. گفتیم فقط این درد نگرانی بقیه است که تو سینه ات چال میشه! 




۲۳ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۵

روز خوبی نیست، دارم به کم کردن وزن فکر می کنم.. شاید 6 تا 7 کیلو. چاق نیستم.. هیچوقت چاق خطاب نشدم اما حس سبکی ندارم . زیر قب قبم و کنار پیشونیم پر شده. یه چیزی از فاصله ی شکم تا حفره ی دهنم ناراضیه. مثه اینکه بخواد بالا بیاره. گذشته ی من اینقدر پر اشتباه بوده که حق حذف کردنش رو داشته باشم. می تونم خیال کنم بعد از اب کردن اون 6 کیلو و چسبیدن پوستم روی استخونام چه حس خوبی دارم انگار که حرکت اب ها رو توی لوله های بدن لعنتیم بتونم بشنوم انگار که از بی جونی بالاخره یه روز وقتی افتاب روی فرق سرمه بتونم غش کنم. جدیدن توی طبیعت حالم خوبه. یه جور رگ و ریشه ی هندی انکار درونم شروع به رشد کرده باشه. دنبال سبکی ام. حس می کنم باد کردم

 




 

۲۱ آذر ۹۴ ، ۰۹:۲۶

 

من به اینکه همه چیز حقه ای باشه زیاد فکر کردم. شاید دنیا همون روباه مکاریه که نزدیکی های قله ی سرسبزترین لحظاتمون شبیه یه سگ، ترسناک و مشکوکه. به این فکر کردم که دقیقن همون چیزی که برای مردم معنا پیدا کرده سطحی ترینه. مردم فکر می کنن در عمق کاملن. وقتی از عشق می گن.. وقتی از تاریکی میگن شاید به خاطر چشیدن رنج،، عجیبه ولی این روزها عمیق ترین چیزها به نظرم حقه میان. به چیزهایی که تجربه کردم و معتقد شدم کافرم شاید هم از اینکه می بینم تفاوتی با بقیه ندارم دلگیرم وگرنه دنیا برای تشبیه شدن به یه روباه احمق مناسب نیست. ما مثل همیم. عشق تنها راه برای فرارمون از خستگی های زندگی و فرورفتن در وادی خیالاته. چقدر گاهی به نظرم پست میاد.. تاریکی حقه بازتر.. زمان همین طور. موسیقی. مستی.. و اونوقت فکر می کنین برای ادم چی باقی میمونه؟ من چه چیز بزرگی رو دارم؟

 

 

 

 



۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۹