along A road

۱۷ مطلب با موضوع «believe it or not» ثبت شده است

من قسم نمی خورم، توی جاده ای که درونش مسافرم و گاه و بی گاه قلبم تا اسمون روی دست اندازاش بالا و پایین میره صبور باشم. قولی نمی دم وقتی چراغی چشمک میزنه و شیفته ی کسی می شم به اندازه، به عمقِ رنگِ عجیبِ دنیا فرو برم. وقتی سبزه و رنگش،دل و روحمو توی زمین می بازونه.. تخت گاز نگیرم و منتظر فرو رفتن های عمیق تر باشم! من اصلن و ابدن قسم نمی خورم به این چیزهای عمیق، به اینکه با بوق های ممتد و تاثیرگذارم، با حرف های کوتاه و موثرم فکر رهگذری که شیفتشم رو بدزدم. جلسه ی اخر رانندگی بود که شب بود و بارونی / دلم خواست ماشین رو وسط راه بگزارم به امون خدا و با سمفونی بوق ماشین ها بدوم تا وقتی چراغ قرمزه اولین بوسه ام رو خودم] گرفته باشم!


red


 جوهر اضافه: از یک جایی به بعد هم عمق دنیا برایم ته کشید.. 




۰۴ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۵

به یاد نمیارم. همین دیروز صبح بود که یه فلسفه ی عجیب و غریب گریبانم رو گرفت. تا اواسط کوچه دنبالم بود ولی دقیقن طوری ناپیدا شد که حتی متوجه ناپدید شدنش نباشم. مثلن شما که توی کوچه راه می روید، به چه می اندیشید؟ می دانید که با راه رفتن خلاقیت را درون سلول های مغزتان می جوشانید. و صرفن بیشتر افکار من در طول راه رفتن متوجه خلاقیتم بوده که دقیقن کجای منحنی صعود یا نزول است نه به خلق مسئله ای! یا مثلن فکر کرده اید که تصادفن یک نفر از پشت شیفته ی شما بشود و در طول کمترین زاویه مساوی با دیدنتان منصرف بشود یا بخندد با خودش یا بترسد از اینکه تنهاست. توی تاریکی کوچه ها ایمان اورده اید؟ به خدای کودکی تان مثلن، یا به تاریکی اصلن. وقتی که درست نایی برای حرکت ندارید فهمیدید چرا از حرکت نمی ایستید؟ تا به حال دویدید توی کوچه ها، طوری که سرگیجه شوید مثل اینکه چسبیده باشید به سنگفرش کوچه و یک نفر با دکمه ی ROTATE حول منحنی نامعلومی بچرخانتتان! بعد فکر کرده اید که چه؟ چه چیز را به یاد بیاورم. مثلن اولین بار کجا بود که دستگیرم شد نگاه کردن درون چشمانش برایم دشوار است؟ یا که چه.. بعضی ها درست جوری صاف به چشمانت زول می زنند که فکر کنی خبریه  










۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۶


داشت دق میکرد. اون شب سوار ماشینش بودم. گفت میتونه روح زخمیشُ از پشت میله ها ببینه که داره فریاد می زنه.. گفت تصویری که داره خیلی سیاهه. بعد به گوشه ی ماشین نگاه میکرد و میتونستم حس کنم وقتی به روحش خیره است و اشک میریزه. گفت خسته است از اینکه همیشه درد دل شنیده و نخواست به روش بیاره که همین الان داره این کارو میکنه/ حرف زدیم و کلی خاطره ی مشابه پیدا کردیم. از غرق شدن چند روزه با هدفون و چند تا اهنگ بگیر تا شکستن شیشه ی اتاق و گریه کردن تو بغل مامان بابات وقتی می خوان باز هم زندانیت کنن. خوب یا بد یه حرفی رو زدم. گفتم من به شخصیت ها ایمان دارم. گفتم یه کیف کولی و یه برنامه ریزی می تونه همه چیز رو فراهم کنه واسه رفتن و خلاص شدن. تاییدم کرد. گفتم میری و خودتو میسازی ساختن بزرگ ترین وجهش ساختنِ یه خودتی. چشماش یرق زد. گفتم دیر یا زود منم میرم. گفت لعنتی، من حتی به خوابیدن با هرکسی برای رد شدن فکر کردم. گفتیم فقط این درد نگرانی بقیه است که تو سینه ات چال میشه! 




۲۳ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۵

 

من به اینکه همه چیز حقه ای باشه زیاد فکر کردم. شاید دنیا همون روباه مکاریه که نزدیکی های قله ی سرسبزترین لحظاتمون شبیه یه سگ، ترسناک و مشکوکه. به این فکر کردم که دقیقن همون چیزی که برای مردم معنا پیدا کرده سطحی ترینه. مردم فکر می کنن در عمق کاملن. وقتی از عشق می گن.. وقتی از تاریکی میگن شاید به خاطر چشیدن رنج،، عجیبه ولی این روزها عمیق ترین چیزها به نظرم حقه میان. به چیزهایی که تجربه کردم و معتقد شدم کافرم شاید هم از اینکه می بینم تفاوتی با بقیه ندارم دلگیرم وگرنه دنیا برای تشبیه شدن به یه روباه احمق مناسب نیست. ما مثل همیم. عشق تنها راه برای فرارمون از خستگی های زندگی و فرورفتن در وادی خیالاته. چقدر گاهی به نظرم پست میاد.. تاریکی حقه بازتر.. زمان همین طور. موسیقی. مستی.. و اونوقت فکر می کنین برای ادم چی باقی میمونه؟ من چه چیز بزرگی رو دارم؟

 

 

 

 



۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۹

زندگی هر کس شبیه هویت ها یک جور اصالت دارد.. رنگش را انگار گرفته شده، به دنیا امده باشد.. چقدر فلسفه ی زندگی جدید و دید تازه تر برایم دور شده. این ترسم است که روزی شبیه پدرم بشوم. با زندگیی که سال ها یک رنگ و بو داشته. یک باور. همه چیز یک بشود. مثل کبابی ای که انگار در دنیا تک است. مثل پیکنیکی که هر بار دقیقن یک جای کوه است.. ترسم از اینهاست از متحجر ماندن.. از فرزند نداشته ام می ترسم. از دیدگاهم میترسم که یک روز برای دنیا و ادمها قدیمی بیاید. و عجیب فکر می کنم بزرگترین ترس ما ادمها نه باید خدامان باشد، نه غرق شدن در خیال های دور، نه اعتیاد و زندگی ها.. نه ترس هایی که یک عمر چپانده اند توی ذهن هامان. باید از روزی ترسید که قدیمی ماند. یک جورهایی از الانی که قدیمی می شود، باید ترس داشت..! بگذاریم ذهنمان همان ذهن بچه ای بماند که چوب لباسی اتاقش ترسناک ترین موجودِ تیره ترین لحظاتش است. باید افکارمان قدرت تغییر و پرورش داشته باشند در دورترین و شاید ترسناک ترین لحظات پیری. باید شبیه خمیرهای تازه بمانیم.. گاهی اماده برای ورز دادن

جوهر اضافه: این ها همه که گفتم شعارهای تر و تمیزی هستند که معتقدم بهشان.. اما می دانید از لذت کلاسیک ماندن؟ می دانید از قبول نکردنِ کلاسیک های دیگران؟

 http://s6.picofile.com/file/8205920100/01.jpg




۲۱ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۰۱
 

ادمها به اعتقاد من دو دسته ان: عموم مردم و ادمهای بزرگ

ادمهای بزرگ هم دو دسته ان: عده ای که متعلق به اجتماعن و عده ای که به اون تعلق ندارن

مواظب ادمهای بزرگی که به جامعه تعلق می گیرند باشید اونها یا شما رو به بازی می گیرن یا فقط قصد سرگرم کردنتون رو دارن.. /

 

 

 



۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۶


من قول داده ام با هیچ چیز جز تخته شاستی، قلم و پاک کن رفاقت نکنم .

 



۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۸:۴۸