میزان جرئتِ من به امادگی ای بستگی داره که هیچ وقت فکر نکنم موعدِ دلخواهم فرا برسه
میزان جرئتِ من به امادگی ای بستگی داره که هیچ وقت فکر نکنم موعدِ دلخواهم فرا برسه
الف میگه کارهایی که می کنیم روی چهره امون اثر میزاره.. روی حالتامون. من دارم فکر میکنم به برخوردهام به ارامش عجیب این روزهام ، به کلنجار رفتن با خودم به خاطر روابطم لابه لای ادمها. چقدر همه چیز در من تناقض داره! چقدر فیلمی که ازم توی تولد گرفته شده از حالت هام.. از چیزی که میزاره با افکارم حال کنم، دوره..
درست زیر همین لباس منی پنهان شده که وجودشو از اتفاق مدیون همین چهره است. چشمام روز به روز ریز تر میشه چه بسا کم سو تر. دستام بلندن ولی به نرسیدن خیلی فکر می کنم. انگشتام انگار باد شدن که شاید تایپ کردن بتونه معجزه ای کنه.. قد و هیکل و سایز سینه های تختمم همیشه منو از خودم ناامید تر کردن/ یادمه یه بار توی یادداشت های گوشیم نوشتم که باید به پایان رفتن این چهره ایمان داشته باشم و بهتر ادامه بدم.
چهره ای که برای روابط به کار میاد. برای ارضا شدن الت .. شاید واقعن به اندازه ی افکاری که همیشه ستایش کردم میتونه به ادمی همون حال و هول رو بده .. ولی نه !!! باید بدوم و بدوم و بدوم..
نمی تونم ببخشمش!
قبل تر حس می کردم مدیونشم. مدیون سقفی که بالای سرم گذاشته. مدیون بودنش، مدیون مادی ترین چیزها. ولی تموم این حس دیانت رو نگاه های هوس الودش ازم پاک کرده. توی چشماش مردی رو می بینم که ابرو خریدن به اندازه ی عمر من ارضاش کرده! روزی نبوده که به از دست دادن نگاه ها و این سقف و حسِ اینکه دارمش.. فکر نکنم.
اما زندگی بدون اون یعنی حذف تنها عذابـم پس..
مدیونشم وقتی به من تونسته نشون بده اتاق و خلوت ادمی چه معنایی میده. اینکه جفت بازوهات محکم گرفته شه پرت شی گوشه ی اتاقُ بفهمی حتی این اتاق و خلوت هم متعلق به تو نیست. متعلق به انگشت اشاره ایه که ازت انتظار اطاعت داره .. به من فهمونده که "احترام" شبیه خیلی از کلمه هایی که به خاطر تقدس بوجود اومدن، معنای غلطی رو به خودش گرفته.. پس به خاطر منافع، انتظارِ احترام گذاشتن یه جور دیگه ای تعبیر میشه. به من فهمونده دختر بودن اینجا، کنار سنتی ترین خانواده ها و باید و نباید ها چه زندانیــه
- اخرای فیلم، همین طور که لپ تاپ رو شکمم بود و گرمای تشعشع شده ازش حسابی کفریم می کرد.. دیگه بغضی در کار نبود. چون تموم گرما از شکمم رسید به چشمام تا بالشت هم به این دما تنی زده باشه./ فیلمایی که محوریتشون "پیری" های دمِ مرگ ان، خیلی سخت با من سازش پیدا می کنن. اما خصوصیت بارز لاک پشتی بودنشون توی سر تاپام رخنه می کنه و عذابم میده.. ارومم می کنه.. فکریـم می کنه.. حوصله امو سر می بره.. می سوزونتم.. اخرش هم گریمو در میاره.
- هیچ وقت دوست ندارم بگم مـُرده ام. و فقط زنده ام! این فقط می تونه حرف ادمهایی باشه که دنیا رو نمی تونن قبول کنن. مردگی رو جزئی از زندگی ندیده باشن. حرفِ زنده های بی مخـه.. حتی منم گاهی این بی مخی ها به کله ام میزنه و نمی دونم چه اصراری برای نفی شون دارم.
-خواهرم دمِ عروسیش خودشو از 65 کیلو رسوند به 55.. هیچ وقت عشقشو به همسرش درک نکردم اما حاضر شد بره شهرستانی که دور تر از اینجاست. اینقدر شبیه مادرمه که هر شب از خواب می پره و گریه می کنه. اینقدر شبیه همیم که با ناباوری توی زندگیمون دنبال شکافی باشیم تا شبیه همه درد کشیده باشیم. و من اونجا یه تنه مجبورم بخندم و بگم افسرده نباشین!
+" توی این جنگل وقایع، همیشه منطقی غیرعادی به نظر میرسه" [دقیقه ی 82 فیلم]
اینجاست که "همیشه" گفتنش جوون میده!