چه چیز و چه موقع ما را اینگونه یبس کرد ؟
باید با شادی های ناخواسته ای که این روزها سراغم اومده کنار بیام. اینقدر کِیـفم کوکه، که فکر کنم باید سری عکس های سلفیمو با همین عنوانِ "کیفِ کوک تحمیلی" توی اینستا انتشار بدم. حتی عجیبه که یه همچین ایده ای سراغم میاد. انگار نمیدونم غر زدن از حال خوش قراره همه چیز رو وخیم تر کنه. من واقعن ادم ناسپاسی ام وقتی فکرِ پلیدِ گسترده کردنِ شادی برای زودتر جمع شدنشو با خودم مرور می کنم..
واسه همیناست که "وقتی نیچه گریست" رو با ولع تمام، شمرده شمرده جویدم تا بلکه درمانی واسه خودم پیدا کنم. نصف راه حل هایی که توی کتاب گفته بود رو من با گوشت و استخوان پیدا کرده بودم. همین از دور نگریستن به افکاری که شبیه کرم تنهامون نزاشتن، ستایش خورشید و حس کردن گرمایی که می تونه به افکار بده، دلباختن به فلسفه های خام، از همه مهم تر بیان کردن افکار واسه پاک کردنشون از ذهن یا بالعکس رشدشون.. /
تصویر " مسجد شاه" از جلوی چشمام تکون نمیخوره. عزمتش همونقدره که از بس تکرار شده واسه کسایی که میدون رو زیر پا گذاشتن که عادی ترین قسمت میدون براشون حساب بشه .. همینه که میشه پاتوق کتاب خوندن ها و افتاب گرفتن ها و درست خز ترین جای میدون برای بودنِ من!
دلم می خواد با جزئیات ازش حرف بزنم. ولی میترسم دستم رو بشه، حداقل واسه خودم! وقتی حرف می زنه کله امو جوری که انگار از داستان هایی که تعریف می کنه لذت نمی برم و گیو اِ شِـت هم به موضوع نمیدم بالا و پایین می برم. ولی واقعیت اینه که محو قیافه ی شیطنت امیز پسرونشوم. با چشمایی که تهِ حدقه ی خاصِ خودش بالاخره یه برق هایی واسه خودشون دارن.. تا چند روز بعد از کنارش بودن هنوز فکر می کنم سرگیجه دارم .. بوی تنش، گوشهاش، گردنِ کلفت لُـریش، بازوها و طرز جدی بودنش. مطمئنم وقتی دارم حتی به زخم دستش هم توجه می کنم چشمام حالت خمار پیدا می کنه و دستم رو میشه. اما کاملن می فهمم چقدر عقب کشیدم. همه چیز با پیام ها شروع میشه و می بینم حتی کلمه ای از دنیای منو نمیدونه. شاید اشکال از روحیه ی دخترانه ی احمقانمونه. وقتی می بینم نمی تونیم حتی ابدیت رو برای هم تعریف کنیم.. ازش دور میشم. با خودم میگم شاید درست وقتی حرف از ابدیت بشه اون جک های معروفشو تعریف کنه و من همچنان با سری که کنارش تکون میدم درون خودم غرق بمونم. هر از گاهی از پنجره بیرونو نگاه کنم و همه چیز کنار هم ادامه پیدا کنه. غمِ عمیق من برای ناتوانیمون از تعریف ابدیت، خنده های از ته دل و سکوتی که انگار توی حنجره اش رهایی گیر کرده!