داشت دق میکرد. اون شب سوار ماشینش بودم. گفت میتونه روح زخمیشُ از پشت میله ها ببینه که داره فریاد می زنه.. گفت تصویری که داره خیلی سیاهه. بعد به گوشه ی ماشین نگاه میکرد و میتونستم حس کنم وقتی به روحش خیره است و اشک میریزه. گفت خسته است از اینکه همیشه درد دل شنیده و نخواست به روش بیاره که همین الان داره این کارو میکنه/ حرف زدیم و کلی خاطره ی مشابه پیدا کردیم. از غرق شدن چند روزه با هدفون و چند تا اهنگ بگیر تا شکستن شیشه ی اتاق و گریه کردن تو بغل مامان بابات وقتی می خوان باز هم زندانیت کنن. خوب یا بد یه حرفی رو زدم. گفتم من به شخصیت ها ایمان دارم. گفتم یه کیف کولی و یه برنامه ریزی می تونه همه چیز رو فراهم کنه واسه رفتن و خلاص شدن. تاییدم کرد. گفتم میری و خودتو میسازی ساختن بزرگ ترین وجهش ساختنِ یه خودتی. چشماش یرق زد. گفتم دیر یا زود منم میرم. گفت لعنتی، من حتی به خوابیدن با هرکسی برای رد شدن فکر کردم. گفتیم فقط این درد نگرانی بقیه است که تو سینه ات چال میشه!
روز خوبی نیست، دارم به کم کردن وزن فکر می کنم.. شاید 6 تا 7 کیلو. چاق نیستم.. هیچوقت چاق خطاب نشدم اما حس سبکی ندارم . زیر قب قبم و کنار پیشونیم پر شده. یه چیزی از فاصله ی شکم تا حفره ی دهنم ناراضیه. مثه اینکه بخواد بالا بیاره. گذشته ی من اینقدر پر اشتباه بوده که حق حذف کردنش رو داشته باشم. می تونم خیال کنم بعد از اب کردن اون 6 کیلو و چسبیدن پوستم روی استخونام چه حس خوبی دارم انگار که حرکت اب ها رو توی لوله های بدن لعنتیم بتونم بشنوم انگار که از بی جونی بالاخره یه روز وقتی افتاب روی فرق سرمه بتونم غش کنم. جدیدن توی طبیعت حالم خوبه. یه جور رگ و ریشه ی هندی انکار درونم شروع به رشد کرده باشه. دنبال سبکی ام. حس می کنم باد کردم
من به اینکه همه چیز حقه ای باشه زیاد فکر کردم. شاید دنیا همون روباه مکاریه که نزدیکی های قله ی سرسبزترین لحظاتمون شبیه یه سگ، ترسناک و مشکوکه. به این فکر کردم که دقیقن همون چیزی که برای مردم معنا پیدا کرده سطحی ترینه. مردم فکر می کنن در عمق کاملن. وقتی از عشق می گن.. وقتی از تاریکی میگن شاید به خاطر چشیدن رنج،، عجیبه ولی این روزها عمیق ترین چیزها به نظرم حقه میان. به چیزهایی که تجربه کردم و معتقد شدم کافرم شاید هم از اینکه می بینم تفاوتی با بقیه ندارم دلگیرم وگرنه دنیا برای تشبیه شدن به یه روباه احمق مناسب نیست. ما مثل همیم. عشق تنها راه برای فرارمون از خستگی های زندگی و فرورفتن در وادی خیالاته. چقدر گاهی به نظرم پست میاد.. تاریکی حقه بازتر.. زمان همین طور. موسیقی. مستی.. و اونوقت فکر می کنین برای ادم چی باقی میمونه؟ من چه چیز بزرگی رو دارم؟
سرد شدم. واقعن سرد. کافیه خیره بشم و فرو برم. کافیه زنگ تفریح های تخیلاتم تنها بمونم و به دیوارها پناه ببرم. شوق در من خاموش شده در خلوتم جایگاهی نداره و همه چیز بی سر و صدا ولی به سرعت در من تمام میشه. یاد کسی با من نیست و هر بار سعی می کنم یادی رو در خاطر داشته باشم نمی تونم چون همه کس به هم شبیه شدند. معنایی نیست و شاید برای به وجودن معناهای تازه تر نیاز به خوانشه زندگی ای دور از انسانها و روابطمونه اما کتاب ها به کندی ورق می خورن. نگران روزهای کوتاه زمستانم.